فیلم‌نامه (6)

 

*



داگ‌ویل (2003) / لارس فون‌تریه

http://s2.picofile.com/file/8264905142/Dogville.jpg


همیشه برایم آن 'وضعیت سفیدِ' ذهن کسانی که دیگرْ آنها را در جایی جز همان واگن‌های مترو یا بی‌آرتی نخواهم دید عجیب بوده و باعث شده تا هر دفعه که تهران را به مقصد شهرم ترک می‌کنم، احساس کنم از جایی خارج شده‌ام که حاصلجمع عده‌ای‌ست که همه می‌شناسندشان (و این برای‌شان عجیب نیست) و آن باقیمانده‌ای که همدیگر را نمی‌شناسند (و این برای‌شان عجیب نیست). یک‌جور توافق نانوشته برای نشناختن، اهالی تهران را همشهریِ هم کرده؛ از بس که اين برای‌شان عجیب نیست. تنها چیزی که در هر دفعه رفتن‌ام به این شهر از آن تعجبی نکرده‌ام این بوده که از دور‌، هیچ صدایی از آن شهر نمی‌شنوی.
و رؤیای ترک تهران همیشه با بیداریِ در یک وضعیت برعکس همراه بوده؛ در شهری که همیشه برایم آن 'وضعیت سفیدِ' ذهن کسانی که مرتب می‌بینم‌شان و هیچ‌دفعه هم تفاوتی در آنها نمی‌بینم عجیب بوده و باعث شده تا هر دفعه که شهرم را به مقصد تهران ترک می‌کنم، احساس کنم از جایی خارج شده‌ام که خیال می‌کنند آخر دنیاست؛ از بس که در آن خیالی نمی‌کنند.
اما خیال یک 'شهر کامل' (شهری بی‌نیاز از تغییر) هم همیشه با بیدار‌ی‌ام در یک وضعیت محال پاره می‌شود: در شهر خیالیِ 'داگ‌ویل'؛ در جایی که حاصلجمع عده‌ای‌ست که یکدیگر را می‌شناسند، و یک نفر که آن را نمی‌شناسند. و یک‌جور توافق نانوشته برای خیال کردن، اهالی داگ‌ویل را به پذیرش تدریجی این عضو تازه ترغیب می‌کند. احساس می‌کنی که داگ‌ویل آخر دنیاست، از بس که در آن زمانْ ایستاده و صرفاً به ضرباهنگ جذب این عضو تازه می‌گذرد – از بس که راه هر تغییری سد شده است.
اما سد داگ‌ویل عاقبت به ضربت یک تصمیم می‌شکند؛ تصمیم به پایان هر تغییری (ولو خیرخواهانه)، و این تصمیم، ما همه را – چه شما در تهران و شهرتان، و چه من در شهرم، و چه حتی در اقلیمِ خیالات‌تان – بیدار می‌کند؛ از بس که برای‌تان عجیب خواهد بود. تنها چیزی که در هر دفعه دیدن این فیلم از آن تعجبی نکرده‌ام این بوده که وقتی خوبِ خوب از تماشای آن می‌گذرد، صداهای شهر را واضح‌تر می‌شنوی؛ چراکه حال، از تغییر نکردن (از آن وضعیتِ همیشه‌سفید) می‌ترسی و می‌خواهی که گام اول را خودت برداری. داگ‌ویل، فیلمی به کارگردانی لارس فون‌‌تریه و محصول دانمارک، پاسخی‌ست به این سؤال که:



جوانه‌های تغییر جوامع (چه به سمت‌وسویی بهتر و چه به سمت‌وسویی بدتر) از کجاها می‌جوشد؟



*



از سمت کادوفروشی خارج بشوید (2011) / بنکسی

http://s1.picofile.com/file/8264905168/Exit_through.jpg



مدتی پیش، عزیزِ ازما‌بهتری که ته تحصیل عکاسی را درآورده، گذارش به آتلیه‌ام افتاد و جمله‌ای گفت. من آن موقعْ تازه مشغول مرور تکنیک‌های نورپردازی و چهره‌نگاری یوسف کارْش (عکاس فقید کانادایی) بودم، و به هر کسی هم که می‌رسیدم، اول پی الگوهای نوری که سایه‌های چهره‌‌اش را پر کرده (که به نور پُرکننده یا فیل‌لایت معروف است) می‌گشتم و بعد سلام می‌کردم. پس تعجبی ندارد که وقتی از او هم شنیدم که "در عکاسیِ معاصر، فیلینگ حرف اول را می‌زند"، آن لحظاتی که تا درک درست منظورش گذشت، حال کیمیاگری را تجربه کردم که به راز یک پرتره خوب پی برده. اما دریغا که منظور دوستم این نبود. منظورش از "فیلینگ"، همان "احساسِ" خودمان بود؛ و فسوسا که وقتی حتی خواستم مطمئن هم بشوم، به این تیر خلاص خوردم که: "این‌ها [همان تکنیک‌های قدیمی نورپردازی] همه‌اش بازی‌ست. در عکاسی معاصر، فیلینگ حرف اول را می‌زند"؛ همان احساس خودمان، نه فیل‌لایت، و نه هیچ کیمیای عینی‌ دیگری.
و من نمی‌توانم بپذیرم که صِرف بیان احساسِ خود، از کسی کارْش بسازد. خوب می‌توانم حدس‌اش را بزنم که در هر دوره‌ای از عمرِ بشر که می‌شده آن را "معاصر" خواند، انواعی از هنر معاصر هم وجود داشته؛ ولی معدودی از آنها تا به امروز هم ارزنده مانده‌اند. نمی‌دانم این کیمیای ماندگاری چیست؛ اما می‌دانم هرچه که هست، کمی هم به احساس مخاطب بستگی دارد.
و به همین خاطر، هنرمندانی برای من معاصرند که احساس مرا دست‌کم اندکی نسبت به عصر خودم هم برانگیزند؛ عصری آغشته به ژانرهای روزآمد، رسانه‌هایی که در کمال بی‌طرفی بر قمار تِرِندها نظارت دارند، و کارخانه‌های هنرمندسازی و برندهای متحرکی که عطای نام‌شان را به لقای حتی احساس واقعی‌شان نسبت به این وانفسا، نمی‌بخشند. و چه تعجب اگر هنرمندترین معاصرِ من نه اسمی داشته باشد و نه حتی ژانری که بشود او را در آن جا داد: آنارشیست دوست‌داشتنی‌ای که بالغ بر دو دهه با موقعیتی لی‌لی‌پوتی و اسم مستعار بنکسی و نقاشی‌های دیواری‌ هجوآمیز خود در جای‌جای جهان، از غول رسانه صعود کرده تا صدای خودش را مستقلاً به گوش مخاطب برساند.
و صدای بنکسی در تنها اثر سینمایی‌اش از همه‌جا رساتر شنیده می‌شود؛ مستند بی‌بدیلی در هجو مکانیسم‌های بازتولید معاصریت در هنر. راستش از سمت کادوفروشی خارج بشوید برایم مصداق همان هنر معاصر است؛ مستند بی‌بدیلی به روایت بنکسی، که پاسخی‌ست به این سؤال که:



جستجو پی کیمیای هنر، حتی هم اگر نتیجه‌ای ندهد، به کشف چه واقعیت‌هایی راجع به 'خودمان' خواهد ارزید؟



*


ده فرمان (1989) / کریستف کیشلوفسکی

http://s2.picofile.com/file/8264905176/Decalogue.jpg



مورتون وایت که همین چند ماه پیش درگذشت، خاطره‌ای را از آخرین ملاقات خود با ویلارد کواین (فیلسوف برجسته) نقل کرده، که پیچیدگی ساختار صدق را در عین سرراستی آن منتقل می‌کند. کواین در اواخر عمر به ضعف حافظه کوتاه‌مدت دچار بوده، به حدی که قبل از آنکه حتی یک استدلال را به نتیجه برساند، مقدّمات آن را فراموش می‌کرده. وایت نقل می‌کند که در آن ملاقات، کواین به او گفته بوده: "نمی‌دانم اسم بیماری‌ام آلتوسر [فیلسوف فرانسوی قرن بیستم] است یا آلزایمر. اما چون نمی‌توانم اسمش را به خاطر بیاورم، باید آلزایمر باشد". استدلال کواین در عین سادگی، شگفت‌انگیز است؛ اینکه چطور او در حالیکه نمی‌داند حقیقت چیست، به حقیقت پی برده. او به شهود عقلانی‌اش اطمینان نکرده (که می‌گوید: چون نمی‌توانی اسم‌ بیماری‌ات را به خاطر بیاوری کافیست تا نتوانی اسم‌‌اش را بدانی)، بلکه با عنایت به حدود و ثغور وضعیت خود (یعنی کوتاه‌مدت بودن حافظه‌اش)، یک گزاره صادق را بیان کرده؛ کاری که اکثراً انجامش نمی‌دهیم، به این دلیل ساده که شهودمان چیز دیگری می‌گوید.
مثلا شهودمان حکم می‌کند که فرامین دینی صبغه سلبی دارند؛ یعنی مدام از انجام فلان‌کاری منع‌‌تان می‌کنند. از همین مقدمه هم چنین نتیجه می‌شود که احکام دینی دگم و غیرمنعطف‌اند. اما بیایید احتمال این را هم بدهیم که افعالی که بی‌دلیل حرام اعلام شده‌اند، اساساً دلالت بر حدود و ثغور وضعیتی دارند که علی‌السّویه بودن شرایط استدلال‌ را برای طرفین آن تضمین می‌کند. یعنی ضرورت احترامِ بی‌دلیل به اموری را به ما را گوشزد می‌کنند که چنانچه ما خودمان هم قربانی عبور از خطر قرمزشان می‌شده‌ایم، بی‌دلیل غصه می‌خوردیم. همین توقعات بی‌دلیلِ ما کافی‌ست تا نشان بدهد که استدلال کردن فی‌نفسه ضامن صادق بودن نتیجه‌گیری ما نخواهد بود؛ بلکه حداقلی از احترام هم برای یکسان‌سازی شرایط استدلال ضرورت دارد.
و عنایت به همین تبصره، مجموعه ده فرمان را از اکثر تولیدات تصویری مبتنی بر مضامین دینی متمایز کرده. کریستف کیشلوفسکی با تکیه بر فرامین ده‌گانه موسی، ضرورت احترام بی‌دلیل به ارزش‌های بشری را به تصویر کشیده؛ چنانکه مثلا ذیل فرمان "نام خدایت را به باطل مبر" از ژرفنای سکوت می‌گوید، و در ژرفای فرمان "قتل مکن"، ارزش جان را می‌بیند. مجموعه تلویزیونی ده‌قسمتی ده فرمان (که غنای بصری‌اش آن را هم‌اینک جزئی از تاریخ سینما کرده)، به کارگردانی کریستف کیشلوفسکی و محصول لهستان، پاسخی‌ست به این سؤال که:



چرا برای تماشای حقیقت، همیشه ابزار چشم کافی نیست؟



*



یک زندگی محشر است این (1946) / فرانک کاپرا

http://s2.picofile.com/file/8264905184/Wonderful_Life.jpg



افلاطون در رساله آپولوژی، به نقل از سقراط آورده که: "زندگیِ نیازموده به زیستن‌اش نمی‌ارزد". اما مگر آیا می‌شود آزمودن را هم جزو زندگی نشمرد؟ و به عبارت دیگر، مگر اصلاً چیزی هست که نشود آن را جزو زندگی شمرد؟ دست‌کم یک فیلسوف متأخر اتفاقاً استدلال کرده که فلسفه (به همان شیوه پرسش‌گریِ سقراطی) در اصل، حاصل دور ماندن از جریان پرسش‌سوز زندگی است؛ اینکه زندگی (به منزله چیزی مقدم بر استدلال) اساساً حالتی از بی‌تفاوتیِ فرد نسبت به پرسش‌های فلسفی است. سؤال چرا باید اخلاقی زیست؟، حداقلی از رعایت اخلاق را برای دست‌کم به جریان انداختن بحثی در این‌باره می‌طلبد؛ و همین ضرورت، از تقدمی که برای زندگی و قدری یقین (و بی‌تفاوتیِ نسبت به آن سؤال) قائل‌ایم، مایه می‌گیرد. و شگفتا که این فیلسوفِ مخالف‌خوان، کل عمر حرفه‌ای‌اش را صرف استدلال و دفاع از این تلقی کرد (که یعنی در اصل زندگی نکرد)؛ آنقدر که در انتهای نخستین اثر فلسفی‌اش اذعان کرده: "هرکس سخنان مرا بفهمد، وقتی آنها را به مثابه پله‌هایی به کار می‌گیرد تا از آنها بالا رود، بالاخره درخواهد یافت که این گزاره‌ها مهمل‌‌اند (او باید، به تعبیری، پس از صعود از نردبان، آن را به دور افکند). او باید از این گزاره‌ها فرارود؛ آن‌وقت جهان را درست می‌بیند".
همین: درست دیدن. برای یک زندگی ارزنده، نفْس زیستن کافی نیست، بلکه دیدن همین زندگی از بین کل گزینه‌های بدیل هم ضرورت دارد؛ گزینه‌هایی که همه در یک چیز مشترک‌اند: اینکه اولویت را به همین زندگی نمی‌دهند، و هزارتویی از دلایل منتهی به اینجا و اکنون (که تصور زندگی‌های بهتری را برایشان ممکن می‌کند) را بر شرایط اینجایی و اکنونیِ چنین استدلالی مقدم می‌شمرند (غافل از آنکه شرایط همین زندگی است که چنین استدلالی را برایشان ممکن کرده؛ همین‌ زندگی‌ای که هنوز ارزش‌اش نزدشان هویدا نشده، و به همین خاطر اولویت تصورات‌شان را تسلیم زندگی‌های ممکنِ دیگر کرده‌اند).
اگر این تم پیچیده را دست‌مایه تولید یک فیلم داستانی بکنی، هفتاد سال هم اگر از تولیدش گذشت، هنوز ارزش توصیه را خواهد داشت: یک زندگی محشر است این را فرانک کاپرا با چنان طراوتی در التهاب پس از جنگ جهانی به تصویر کشیده که حتی برخی معتقدند آخرین جمله عمر آن فیلسوف (ویتگنشتاین) هم در اشاره به ماجرای همین فیلم ادا شده؛ جمله‌ای خطاب به یک پرستار و در اشاره به دوستانی که فردایش او را در کما دیدند: "به آنها بگو که زندگی محشری داشتم". یک زندگی محشر است این، فیلمی‌ست در پاسخ به این سؤال که:


ارزش زیستن در چیست؟


*



آملی (2001) / ژان‌پیر ژونت

http://s1.picofile.com/file/8264905200/Amelie.jpg


در کتاب عکس خانواده بشر (عکس‌هایی مربوط به نمایشگاه گروهی‌ای تحت همین عنوان که هنوز هم پربازدیدترین نمایشگاه تاریخ عکاسی مانده)، نقاط عطف عمر را در قالب عکس‌هایی خیره‌کننده از انسان‌هایی به هر رنگ و نژادی می‌بینیم؛ و همچنین جملاتی مرتبط و منتخب از ذخایر حِکمی، دینی و ادبی ملت‌ها. کتاب با آیه‌ای از انجیل یوحنا ("و خدا گفت اینک نور") آغاز می‌شود، و سپس عکس‌هایی راجع به عشق. جمله معرف عشق اما به فرم منحصربفردی‌ست که قبلا نظیرش را جایی نخوانده بودم، و بعدها فهمیدم که فراز پایانی رمان اولیس جیمز جویس را شکل داده؛ رمانی که به ترجمه‌ناپذیری‌اش معروف است. و واقعا هم آن جمله را نمی‌شد ترجمه کرد، از بس که معنی‌اش در بازی جذاب نویسنده با واژه‌ها و نحو جمله نهفته بود، نه لغت‌نامه. در آن جمله، مشخصا بازی جویس با واژه "یِس" [= بله] (استعاره‌ای از پذیرش عشق) را می‌خوانیم. اگر بخواهم این جمله را حتی‌المقدور ترجمه کنم، ترجیح می‌دهم به دلایلی که خواهید دید، از معادل "هان" برای یس استفاده کنم. جمله از زبان زن قهرمان رمان و در ضمن یادآوری پیشنهاد ازدواج همسرش ادا شده:
"وقتی که عین دختران آندلسیْ رُز به سرم زدم، گُلی از دامنه‌های هان بودم ... و بعد با چشمانم از او خواستم تا دوباره هان بخواهد و پرسید که "... می‌هانی که بگویی هان [؟]"، و من اول هانانه دستانم را به دورش حلقه کردم و کشیدمش به سمت خودم تا عطر هانِ سینه‌‌هایم همه را بفهمد و انگار که قلبش از جا داشت درمی‌رفت و هان! گفتم هان؛ خواهم هان".
قهرمان اولیس جویس برخلاف اولیس داستان اودیسه هومر (که سفری سخت را به عشق همسرش پنه‌لوپ هموار کرده)، شخص عادی‌ای مثل من، شما، یا آملی پولن است که بارها تجربه وررفتن با افکاری را داشته که دقیقا نمی‌داند فانتزی‌اند، خاطره‌اند، توهم‌اند، یا چه؛ ولی قدر مسلم آنکه مثل نسیم وزانی در ذهن‌مان، از قید واقعیت آزادند. اما آملی راه فهم این دارایی عادی را (مثل قهرمان هومر) با یک امید هموار کرده؛ امید به متن آوردن همین افکاری که دیگران به حاشیه می‌رانند – ولو به قیمت آنکه در این بین، وجود واقعیِ خودش را هم به فرم فانتزی‌ای در ذهن یک شخص دیگر (یک معشوق) درآورَد. و در این اودیسه، آملی به یک اولیسِ مرکّب از جاه‌طلبی‌های قهرمان هومر و بی‌قیدی‌های قهرمان جویس بدل شده. سرنوشت شگفت‌انگیز آملی پولن (یا اختصارا آملی)، فیلمی به کارگردانی ژان‌پیر ژونت و محصول فرانسه، پاسخی‌ست به این سؤال که:



جهان از دریچه یک ذهن بی‌قید و یک قلب سرشار، چگونه به چشم و بیان درمی‌آید؟



*

فیلم‌نامه (5)

 

*



مرگ یزدگرد (1982 / 1361) / بهرام بیضایی

http://s2.picofile.com/file/8263711976/Death_of_Yazdgerd.jpg



اگر روزی معادله‌ای بیاید که اخلاقی بودن یا نبودن عمل یک فرد را پیش‌بینی کند، اصلی‌ترین متغیرش تصور آن فرد از دایره اختیاراتاش خواهد بود. در اینصورت بهتر است که به جای پرسیدن اینکه "افراد تحت چه شرایطی اخلاقی عمل می‌کنند؟"، پرسید: "افراد تحت چه شرایطی دلیل کافی برای غیراخلاقی عمل نکردن دارند؟" عملکرد غیراخلاقی افراد مستقیماً به تصوری که از اختیارات بالقوه خود دارند برمی‌گردد.
مثلا اگر فرد نابینایی بخواهد از خیابان بگذرد (فقط برای آنکه امروز هم اهل خانه را از سهم فحاشی‌ خود بی‌نصیب نگذارد)، احتمالاً تمایلی به کمک نشان نمی‌دهید؛ و چنانچه قدرت کنترل حوادث را هم می‌داشتید، ای بسا که برای تنبیه آن فرد نابینا (با تمهید یک تصادف ساده) هم وسوسه می‌شدید. اما شما اخلاقاً به او کمک می‌کنید، چون نه قدرت پیش‌گویی را در خود می‌بینید و نه قدرت کنترل حوادث را. عملکرد اخلاقی شما در اینجا در واقع اذعان شماست به اینکه هیچ کار دیگری از دست‌تان ساخته نیست. و به همین خاطر عملکرد اخلاقی با نظام‌های تمامیت‌خواه نمی‌خوانَد؛ چراکه چنین نظام‌هایی ماهیتاً یک تلقی حداکثری از دایره اختیارات خود دارند. اما وظیفه اخلاقی شهروندانشان چه حکم می‌کند؟ احتمالاً مبارزه با حکومت؛ آن‌هم مبارزه‌ای رفته‌رفته تحت شمول این تبصره که: تحت هر شرایطی. اما این طعمه‌ای بیش نیست؛ طعمه‌ای موقت برای یک مکانیسم پردوام جوجه‌کشی، که بقای تمامیت‌خواهی را در یک جامعه تضمین می‌کند؛ گیرم در حکومت بعدی.
و مرگ یزدگرد روایتی‌ست واضح از این مکانیسم کور. تاریخ می‌گوید که یزدگرد سوم را آسیابانی در مرو سر برید (از سر طمع یا مصلحت، فرقی نمی‌کند؛ مهم این است که او چنین اختیاری را در خود می‌دید)؛ حال‌آنکه بهرام بیضایی به جای توقع بدیهی‌ای که از عملکرد آن آسیابان می‌رفته، او را به وظیفه‌ اخلاقی فردی با یک تلقی صحیح از دایره محدود اختیارات‌اش در یک نظام تمامیت‌خواه می‌گمارد: دروغ نگفتن (نه اصرار به راست گفتن). و با همین تمهید ساده، مرگ یزدگرد رفته‌رفته هزارتوی مبهم حفره‌هایی که گذشت زمان در ارکان یک نظام تمامیت‌خواه ایجاد کرده بوده را به طریقی لاجرم حتی پیچیده‌تر از راست گفتن هویدا می‌کند.
در مرگ یزدگرد، بیضایی به وظیفه اخلاقی خود به عنوان هنرمندی در یک جامعه سیاست‌زده نیز ادا کرده، و کوشیده تا مخاطب خود را متقاعد سازد که راه رهایی از دژخیم تمامیت‌خواهی، اذعان به دایره محدود اختیارات خود است؛ فیلمی در پاسخ به این سؤال که:



تاریخ چگونه تکرار می‌شود؟



*



والسِ با بشیر (2008) / آری فولمن

http://s1.picofile.com/file/8263711992/Waltz.jpg



اگر کل تجربه‌های انسانی را به عمارتی تشبیه کنیم که موقع زندگی در آن سکونت داریم، اتاقی در این عمارت هست که پای هیچ‌کدام‌‌مان به آن نرسیده؛ تَه راهرویی که در هر طرفش ردیف اتاق‌هایی قرار دارد که دست‌کم یک دفعه به هرکدام‌شان سرک کشیده‌‌‌ایم، اما همیشه طنین صداهایی از اتاقِ آن تَه باعث شده تا سراسیمه راهرو را تا محضر امن وجدان‌مان بدویم.
ترس ما از مردگان در واقع ناشی از همان صداهایی‌ست که از راهروی گناهان خود می‌شنویم، چراکه به مجرّد ورود به آن آخرین اتاق و ارتکاب یک جنایت، باقی عمرمان (نه به آن مصیبتی که تصور می‌کنید؛ بلکه در پرانتزی شبیه به این، در رخوتی منحصربفرد سپری خواهد شد). درون پرانتز، دیگر "جنایت" برایتان بی‌معناست؛ مثل نوازش‌هایی که در موقع نوزادی‌تان از اطرافیان می‌شنیده‌اید و نمی‌فهمیدید. و حال، یک‌بار دیگر متولد شده‌اید؛ با گریه‌هایی بلند مثل نوزادی که وحشت اطرافیانی که از ترسِ صدای گریه‌‌تان می‌گریزند را نمی‌فهمید. بعد، درب اتاق را باز می‌کنید و یک راهرو می‌بینید؛ راهرویی که در هر طرفش ردیفی از اتاق‌ها قرار دارد، و به یک عمارت گسترده ختم می‌شود؛ عمارتی شبیه کل تجربه‌های انسانی. در آنجا، طنین صداهای وهم‌انگیزی از محضر وجدان، ناگهان بیدارتان می‌کند.

ارتکاب جنایت تجربه‌ایست از کتمان تا اذعان، که ناخواسته ما را با پرسش زندگی مواجه می‌کند. و به همین اعتبار مایلم آثاری که به بهترین نحو از جزئیات تکان‌دهنده این تجربه گفته‌‌اند (خاصّه رمان جنایت و مکافات داستایفسکی، و فیلم جاده مالهالند دیوید لینچ) را نه فقط آثاری هنری، که میراثی بشری بشمرم. و از زمره این آثار، مستندی‌ست که به اقتضای وفاداری‌‌اش به همین جزئیات، در فرم انیمیشن پیاده شده.
آری فولمن، سرباز اسبق ارتش اسرائیل، در مستند داستانی والسِ با بشیر، با اعتراف به یک تصویر مبهم از خلال خاطرات فروکوفته‌اش، رفته‌رفته بهمنی را در شیب گذشته خود فرولغزانده که آوار فراموشی را فرومی‌شوید و به نشانه‌هایی از پیکره مدفون وجدان می‌رسد. ماجرای فیلم، تلاشی برای یادآوری کشتار فلسطینیان اردوگاه صبرا و شتیلای لبنان (در ۱۹۸۲) به دست شبه‌نظامیان مسیحیِ حزب فالانژ است، که به انتقام ترور بشیر جمیل، رئیس این حزب صورت گرفت و در جریان آن از ۷۰۰ تا ۳۵۰۰ نفر (عددی که هیچ‌گاه مشخص نشد)، با پشتیبانی لجستیکیِ ارتش اسرائیل، قتل عام شدند؛ فیلمی به کارگردانی آری فولمن و محصول اسرائیل، که پاسخی‌ست به این سؤال که:



چگونه درک معنای جنایت، از ما خبره‌ای در برآورد قیمت جان انسان‌ها می‌سازد؟



*



فرانسیس ها (2012) / نوآ بامباخ

http://s2.picofile.com/file/8263712000/Frances_Ha.jpg



چه اسمش را خوش‌بینی بگذارید، چه بدبینی، همیشه وقتی کسی (به‌ویژه یک دوست صمیمی) به کوچک‌ترین دلیلی موقعیّت مرا در زندگی خودم بهتر از موقعیت فعلی خودش می‌داند، پیش خودم سعی می‌کنم اتفاقاً موقعیت خودش را به هزار دلیلْ بهتر بدانم. نمی‌دانم چرا (چون می‌دانم که نمی‌توانم خودم را به جای او بگذارم)، اما نمی‌توانم به داشته‌های او که نزد خودم نمی‌بینم غبطه نخورم. شاید اصلاً آن تصوّرِ ایده‌آلی که من از زندگی او در ذهنم دارم حقیقت نداشته باشد، اما مسلّماً به ایده‌آل‌تر شدن زندگی خودم کمک می‌کند.
این را بیش از همیشه پای فیلم فرانسیس ها فهمیدم. فرانسیس را می‌شود شخصیتی با فصل مشترک تمام تصوّراتم از وضعیت کسانی دانست که به کوچک‌ترین دلیلی از آدم تعریف می‌کنند اما نمی‌دانند که می‌شود به داشته‌های خودشان هم غبطه خورد؛ شخصیتی ایده‌آل که فرم دوم‌شخص‌اش از آنها نزد تو یک دوست ایده‌آل می‌سازد.
یک‌ جای فیلم، فرانسیسْ الکی بین حرف رفقا درمی‌آید که: "خیلی خنده‌داره که وقتی مردم بچه‌دار می‌شن، همه‌شون می‌گن من قبلاً خیلی به خودم می‌رسیدم، اما الآن اصلاً وقت نمی‌کنم. در حالیکه این هنوز خودتی! این نصف توئه؛ یک توی کوچولوئه!" فرانسیس همان شخصیت خوش‌بین و ایده‌آلی‌ست که مایلم در پسِ پشت تعاریفی که رفقای بدبین‌ام به کوچک‌ترین دلیلی از من می‌کنند، به هزار دلیل در قالب زندگی‌های خودشان به تصوّر درآورم؛ شخصیتی که گرچه خودش حکمت زندگی‌ خودش را نمی‌داند، اما زندگی می‌کند؛ آن‌هم زندگی‌ای که به همین‌واسطه، خلوص‌اش غبطه‌برانگیز و دوست‌داشتنی است. مسلماً این شخصیتْ حقیقی نیست، اما چون ساخته و پرداخته تصورات خودم است، می‌تواند یک "منِ کوچولو" باشد؛ یک منِ ایده‌آل، که فرم دوم‌شخص‌اش از تو هم نزد دیگران یک دوست ایده‌آل می‌سازد. فرانسیس ها، فیلمی به کارگردانی نوآ بامباخ و محصول ایالات متحده، پاسخی‌ست به این سؤال که:


از زندگی، منهای خوش‌بینی یا بدبینی‌ آدم‌ها (و حتی منهای واقعی بودن یا نبودن تصورات‌شان از آن) چه خواهد ماند که منحصر به ذات خویش و بهانه‌ای جاودانه برای حفظ دوستی‌‌ بین آدم‌ها باشد؟



*


سامسارا (2011) / ران فریک

http://s2.picofile.com/file/8263712026/Samasara.jpg



بحث وفاق فراسیاسی و گردهمایی ملت‌ها و از این صحبت‌ها نیست (که این‌ها همه جای خود دارد)؛ چیزی که المپیک را برای من از هر چیز دیگری در این روزها خواستنی‌تر کرده، چیز – یا بهتر بگویم، چیزهای – دیگری‌ست که دیگرتر از احوال روزمره‌ام هستند.

این را چهار سال پیش در اوایل المپیک لندن نوشتم، موقعی که علم و تکنولوژیْ چهار سال از امروزش عقب‌تر بود. اما لابد تعجب می‌کنید اگر کسی مدعی بشود که بازی‌های المپیک، امسال پیشرفتهتر شده‌اند، یا که بناست نتایجی درخشان‌تر از ادوار پیشین‌شان حاصل بکنند. هیچ‌کس مدعی نمی‌شود که سال برگزاری این رقابت‌ها (گیرم همان نخستین ادوار باستانی‌شان) کوچکترین تأثیری روی نتایج‌ آنها داشته و دارد؛ چراکه المپیک هم (مثل هر آیین دیگری) فضاهای خودش را بازتعریف می‌کند؛ مثل جزیره‌ای در رود خروشان زمان که بر آن می‌شود از منزلی به منزل دیگرِ عمر، هر از چندی از نیروهای کور و صیروریِ تاریخ کناره گرفت، و دقیقاً انسانی تخته‌بندِ الآن ماند.
و تا انسانْ انسان بوده، این حکایتِ هر آیین و منسک دیگری هم بوده؛ مناسک متنوعی که رفته‌رفته از پیکره واحد مراسمشان، هنرهای اصلی منشعب شده‌اند و به اقتضای امکان رسانه‌های وقت، در فضاهای خصوصی‌‌مان هم به گل نشسته‌اند. اما هنرها هرگز نتوانسته‌اند – و نمی‌توانند – که مثل یک منسک، اثری را نه در پیکره فضا، بلكه در بستر زمان به جا بگذارند، و با یک سرشت تکرارشونده، از مسیر صیروریِ تاریخْ منشعب و مستقل بشوند. به همین‌واسطه هم مناسکْ چیزی بیش از حاصلجمع هنرها هستند؛ چیزی که از آنها محملی برای ضبط و مهار تجربه‌های آنیِ انسان‌ها (خواه روحانی، و خواه جسمانی – اعم از همین بازی‌های المپیک) نیز می‌سازد. هیچ اصطلاحی هم برای سرشت تکرارشونده این جزیره‌های زمانی، مناسب‌تر از لغت سانسکریتِ "سامسارا" نیست؛ اصطلاحی هم به معنی جابجایی و هم دنیا، که به سرشت تکرارشونده عمر آدمیان در عین تحوّل‌شان اطلاق می‌شود؛ به منسک باشکوهی به نام زیستن. و مستند بی‌کلام و بزرگ‌مقیاس سامسارا (با لوکیشینی پراکنده در ۲۵ کشور)، همچون دو سَلَف سینمایی خود (کرونوس و باراکا)، ادای دین دنیای هنر به خاستگاه‌های خود است – به شکوه منسک زیستن در جوامع انضمامی دیروز و جوامع انتزاعی امروز. سامسارا، جستجویی‌‌ پی چیزهایی دیگرتر از احوال روزمره انسان‌ها در عین زندگی آنهاست؛ مستند باشکوهی به کارگردانی ران فریک، که پاسخی‌ست به این سؤال که:



چگونه می‌شود از چرخه پرتکرار زیستن هم لذتی به همان بی‌دلیلیِ مناسک المپیک برد؟



*


منظره‌ای در مه (1988) / تئو آنجلوپولوس

http://s2.picofile.com/file/8263712042/Landscape_in_the_Mist.jpg



حیف؛ تصویر هولناک آن توده محو و ماتی که چند زائده پهناور به دورش می‌چرخند؛ تصویر لرزانی که همیشه بعد از شنیدن اسم رمزِ 'هادی'، رودی از آدرنالین را به وجودم سرازیر می‌کرد، خاطره نوزاد چندماهه‌ای از آب درآمد که کسی توی تابستانِ داغی زیر باد پنکه، پرتش می‌کرده تا نزدیکی سقف! هادی، دیگر از زیر آوار وحشت‌ آن بچهْ قد راست نکرد و به فرم همان اسم رمزی که تا امروز هم می‌شناسم ماند: موج ناپیدایی که مرا به سمت آن توده‌ی محو و مات و چرخان تلاطم می‌داد، رفته‌رفته در جغرافیای جدید جهانم، بین مختصات دقیق هویتی‌اش گم شد.
احتیاجی به توصیف دقیق‌تر این تصاویر محو و ماتِ بچگی نمی‌بینم، چون بعید می‌دانم هنوز وسوسه مرور آلبومی به این قدمت را بی‌جواب گذاشته باشید؛ همان‌قدر که بعید می‌دانم محتویاتش را چندان جدی گرفته باشید که بخواهید حقیقت مستقلی را (در یک جهانِ برساخته از همین تصاویر کهنه) برای آنها متصوّر بشوید. اما من حتم دارم که این جهان‌ها و منظومه‌های موازی (که در آنها پنکه‌ها هی ریز و درشت می‌شوند و از سقف خانه‌هایشان آدرنالین چکه می‌کند)، هنوز هم ساکنانی دارد – جهان‌هایی البته با بسیار مناظر دیگری هم نه به این ترسناکی‌.
حکایت فیلم منظره‌ای در مه، حکایت منظومه‌ای‌ هنوز قبل از زایش کوپرنیک و حتی تشکیل این منظومه خورشیدی‌ است؛ قبل از گشایش کتاب و حتی پیدایش سواد – منظومه‌ای با مرکزیت یک تعریف مبهم از مفهوم پدر. وولا و الکساندروس، تنها دو سیاره این منظومه، در جهانی به موازات ما، در مدار قطارهایی که بلیط نمی‌خواهند، در حضیض سواحلی که از اعماق‌شان مجسمهْ صید می‌شود، و در اوج جاده‌های پیچاپیچی که بکارتِ 'یک میانبر کوتاه تا خود مقصد' را لکه‌دار می‌کنند، هنوز هم به راه‌ خود ادامه می‌دهند و بر سن ساکنان‌شان می‌افزایند، بی‌آنکه به مقصدی برسند. منظره‌ای در مه، فیلمی به کارگردانی تئو آنجلوپولوس و محصول یونان، پاسخی‌ست به این سؤال که:



نوزاد بلوغ، با چه خاطراتی از زهدان کودکی، چشم به جهان می‌گشاید؟



*

فیلم‌نامه (4)

 

*



آندری روبلوف (1966) / آندری تارکوفسکی

http://s1.picofile.com/file/8262853918/Andrei_Rublev.jpg



مدّتی پیش، دوست صاحبدلی از من خواست که برای آرشیو چندهزارتایی کتاب‌هایش (که با تأسیس یک خانه کتاب عمومی‌شان کرده)، یک لوگو طراحی کنم. آمدم همان عبارت «خانه کتاب» را به جز یک حرفش، به خط خودم نوشتم، و آن یک حرف را هم به خط کوفی. آن حرف، کاف کتاب بود، که نه فقط تحریر کوفی‌اش به کتاب شباهت دارد، بلکه: می‌گویند در هنگامه فتح بغداد به دست سپاهیان هلاکو، یاقوت مستعصمی – خطاط بزرگ آستان خلیفه – گم شد. معلوم شد که بر منار یک مسجد مخروبه مشغول خطاطی‌ است. تاریخ می‌گوید: "یک از شاگردان او كه از مكان مخفی‌اش آگاهی داشت، به نزدش آمد و گفت چه آسوده‌ای و بی‌خبری كه خون بی‌گناه ... همين قِسم در كوچه‌های بغداد در جريان است! ... ياقوت در جوابش گفت: ای يار عزيز، خموش باش كه کافای نوشته‌ام كه به روی زمین بیارزد، چه رسد به بغداد!"
یادم نمی‌رود حین خواندن این بند، به یاد آن کاف کوفی‌ تک‌افتاده‌ای افتادم که بر نگاره‌های مخروب بقعه میرشمس‌الدین (داماد وزیر سه پادشاه سلسله‌ای که هلاکو بنا نهاد) دیدم. یک کاف کوفی و مقبره‌ای متعلق به سلسله‌ای که باد آن را برد. آن موقع یقین کردم که کاف کتاب را هم از ازل به خط یاقوتی نوشته‌اند؛ ایمن از گزند بادهای روزگار. و آندری روبلوف اقتباسی سینمایی از زندگی یک شمایل‌نگار مسیحی و معاصر یاقوت است که از سکوت خداوندِ ناظر بر ایلغار مغول به تنگ آمد. اما امیدْ عاقبت از جایی مثل همان مناره مخروب مسجدی در حومه بغداد سر برزد – این دفعه به افق کارگاه ریخته‌گیریِ ناقوس یک کلیسای روسی. آندری روبلوف، فیلمی به کارگردانی آندری تارکوفسکی و محصول شوروی سابق، توجیهی‌ست بر این نقل از قول پرنس میشکین در رمان ابله داستایفسکی که:



چگونه "زیباییْ جهان را نجات خواهد داد



*



هفت (1995) / دیوید فینچر

http://s1.picofile.com/file/8262853950/Se7en.jpg


اگر با زیر سؤال بردن تنها یک واژه قرار باشد که انقلابی در معنای یک موضوع رخ بدهد، شک دارم که کسی تیزبینانه‌تر از کریستین کروسیوس این تردید را صورت داده باشد. تردید این فیلسوف و متألّه آلمانی قرن هجدهم، متوجّه واژه "کافی" در صورت‌بندی اصل دلیل کافی بود. طبق این اصل فلسفی، به ازای هر چیزی، دلیلی کافی برای وجود داشتن آن چیز وجود دارد. و کروسیوس پرسید آن دلیل چقدر کافی‌ست؟
نمی‌دانیم. ما فقط می‌دانیم که این دلیلْ کافی‌ست. اگر نبود، نمی‌گفتیم کافی‌ست. اساساً هیچ دلیلی وجود ندارد که کافی‌تر از یک دلیل دیگر باشد؛ چراکه فقط وقتی یک چیز را دلیل می‌نامیم که برای وجود داشتن دست‌کم آنچه که به آن دلالت دارد، کافی باشد (یعنی به ازای هر دلیل، همیشه دست‌کم یک چیز هست که آن دلیل برای وجود داشتن آن چیز کفایت کند). و این به زبان ساده، یعنی: هر چیزی فقط وقتی وجود دارد که دلیل کافی‌ای برای گفتن اینکه آن چیز وجود دارد وجود داشته باشد؛ یا به عبارت بهتر، فقط وقتی‌ که شما آن دلیل را کافی تشخیص بدهید.
واقعیت، از پی کشف کروسیوس، دیگر نه یک واقعیت مطلق است، نه چند واقعیت نسبی؛ بلکه درست مثل یک تصویر از پشت چشمیِ دوربین عکاسی می‌مانَد که هرگز نمی‌فهمید آیا فوکوس شده یا نه – مدام حلقه فوکوسِ لنز را می‌چرخانید تا بالاخره چیز معناداری را در الگوهای دیده‌شده تشخیص بدهید و دست نگه دارید. اما اینکه دقیقاً کجا دست نگه دارید، بسته به این است که چه چیز را در الگوهای دیده‌شده، معنادار تشخیص بدهید. واقعیت همان‌قدر مطلق نیست که دوربین‌تان شما را محکوم به گرفتن یک عکس خاص نمی‌کند، و همان‌قدر نسبی هم نیست که هر‌چه از پشت دوربین‌تان دیدید، لزوماً عكس خوبى نخواهد شد.
واقعیت فیلم هفت هم مثل عکسی از وضعیت دنیاست که در آن فقط هفت چیز معنادار تشخیص داده می‌شود، نه بیشتر؛ هفت دلیل کافی برای سلب حق حیات انسان‌ها. تصویر تلخ و وهم‌انگیزی از وضعیتی که چنانچه فقط کمی متفاوت می‌بود (و فقط شش چیز معنادار در آن بیشتر تشخیص داده نمی‌شد)، عين همان روال روزمره زندگی‌هایمان می‌بود. اما هفت، تصویر واقعیتی قابل تأمل همچون محتوای یک عکس تکان‌دهنده است؛ فارغ از مکان و زمان آن (گرچه همین واقعیت نیز همان‌قدر مطلق نیست که یک عکسِ ولو خوب تمام واقعیت را نشان نمی‌دهد، و همان‌قدر نسبی هم نیست که حتی امروزه در وفور تصاویری که می‌بینیم هنوز معنی عکس خوب از دست نرفته است)؛ فیلمی به کارگردانی دیوید فینچر و محصول هالیوود، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


چند دلیل برای خدا نبودنِ انسان‌‌‌ها کافی‌ست؟


*


در جستجوی ویویان مایر (2013) / جان مالوف و چارلی سیسکل

http://s2.picofile.com/file/8262853984/Finding_Vivian_Maier.jpg


از سر شانس، تصادف، یا هرچه که اسم‌اش را بگذارید، من تمام هفت جلدِ در جستجوی زمان ازدست‌رفته را در اوقات رونق باغ بی‌بی خواندم. روی تخت یا نیمکت و فرشی که لابد حالا خاک به چشم‌شان رفته، بیخ بخاری داغ یا زیر خنکای کولر آبسالی که چون تقویم در زمستانِ پیش همان‌جا توقّف کرد هنوز خاموش مانده؛ یا یک‌ دفعه هم درست زیر تخت بی‌بی، کنار تکّه‌‌ترنج‌های مهتاب‌خورده فرش – همان‌دفعه که با صدای "کفشم کو؟"یش از خواب پریدم، و حدود یک ماه بعد، با پای خودش بلند شد رفت.
آنجا که راویِ کتاب، حوالی پایان جلد دوم، اول‌بار به معشوقه‌اس (آلبرتین) که خواب بوده، برمی‌خورَد، یک‌ صفحه و نیم را به وصف چهره‌اش اختصاص داده. من آن‌ موقع روی تخت باغ بودم، که نمی‌دانم الآن کجاست؛ ظهر تابستانی مثل همین حالا، ۸۵ سال بعد از آن جملات، و می‌خواندم که راوی به خودش – تنهای تنها روبروی معشوقه خواب – می‌گوید: "... به دلسوزیْ لبخند می‌زدم اگر از فیلسوفی می‌شنیدم که روزی، حتی بسیار دور، باید بمیرم، و نیروهای ابدیِ طبیعت پس از من می‌مانند، نیروهای طبیعتی که زیر پاهای خدایگانی‌شان ذره‌ی خاکی بیش نیستم، که پس از من، هنوز آن پرتگاه‌های گردِ ورجهیده، آن دریا، آن مهتاب، آن آسمان، باقی‌ست!"
راوی جاویدانِ کتاب پروسْت بی‌نام است و بی‌چهره. او حتی وجود هم ندارد. مثل ویویان مایر. او هم وجود نداشت. اما به یمن مُردن‌اش معلوم شد که اقلّا این نام را داشت. یک نامِ بی‌چهره در یک آگهی ترحیم، اما با همان لبخند دلسوزانه به "نیروهای ابدی طبیعت"، که باعث شد مایر از همان پایین (نه دوشادوش پروست و نه بر فراز سنت ستبر ادبیات کلاسیک) قد بکشد و آفاق جاودانگی را ببیند – آن‌قدر که مخاطبین‌ کنجکاوش خودْ دست‌به‌کار تدوین داستانی برای احیای این نام جاویدان بشوند؛ داستانی تحت عنوان در جستجوی ویویان مایر.
ویویان مایر، نه عاشق حساسی مثل راوی در جستجوی زمان ازدست‌رفته بود، و نه حتی کسی که هیچ دلیل کافی‌ای را برای هنرمند بودن‌اش در اختیار کسی بگذارد. در سال ۲۰۰۹، جستجوی نام او در گوگل فقط یک نتیجه می‌داد که آگهی ترحیم‌اش بود، و امروز افزون بر ۶ میلیون و ۳۲۰هزار نتیجه. و مستند در جستجوی ویویان_مایر، قصه واگشایی راز خالق ۱۵۰هزار عکس بی‌بدیل از انسان‌های معمولی‌ای‌ست‌ که مثل آلبرتینِ خواب، مثل بی‌بی من، وصف‌شان جاودانی شد؛ مستندی ساخته جان مالوف و چارلی سیسکل، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


چگونه برای هر تعریفی از هنر همیشه یک مثال نقض وجود دارد؛ ولو مثالی که ناقض بنیادی‌ترین رکن هنر (یعنی وجود یک "هنرمند") باشد؟


*



بدرود لنین! (2003) / ولفگانگ بکر

http://s1.picofile.com/file/8262854000/Goodbye_Lenin.jpg

 


نمی‌دانم دقیقاً برای چه کار ته زیرزمین بودم، اما تا به خودم بیایم، دیدم به نصف کتاب تاریخ دوره آموزشکده معلّمیِ مادر آغشته‌ام. جلد خاکی‌اش از عرق انگشتان بچگانه‌ام هی شخم می‌خورد و ورق‌‌‌به‌ورق بذر بیسمارک، گاریبالدی، لنین، و نواب صفوی در کلّه‌ام پا می‌گرفت. اتفاقاً در اتاق انباری‌مان هم (که باز نمی‌دانم برای سوزاندن چه هیزمی آنجا بودم) یک دفعه غرق کتاب‌های خاک‌گرفته‌ای شدم که تا به سریال نرگس برسم، حس کردم اراضی ذهنم به جوانه‌هایی مثل شریعتی، کاشف‌الغطّاء، و آل احمد هم خوشامد گفته‌اند. چند وقت شد نمی‌دانم، اما بالاخره این تازه‌واردان را وقتی شناختم که فهمیدم از نرگس آبی گرم نمی‌شود؛ باید خودم به داد مستضعفین جهان برسم (توجیه علمی‌اش بعدها که در زیرزمین خانه بی‌بی و زیر سایه درختانِ هم‌اینک تناور اراضی 'بادخیز' کلّه‌ام بودم، به دست آمد؛ وقتی سر و کلّه امثال دونوئی، کارِل، و راسل هم پیدا شد).


هنوز هم می‌شود آن روزها را به خاطر بیاورم. مثلاً وقتی حوالی ظهر، هوای هال‌مان از سرخط خبرهای روز جهان 'داغ' می‌شود و می‌روم تا بساط ناهار را دربیاورم. آنجا جسته‌گریخته چیزهایی از عزم نیروهای ائتلاف را بین صدای ظرف گوجه که بی‌هوا به کاسه ماست می‌خورَد، می‌شنوم. اما متأسفانه هیچ 'عزمی' حریف صدای ناکوک در ناندان ما نیست. هنوز هم می‌شود که به زیرزمین بروم؛ اما می‌دانم برای چه کار: برای برداشتن یک بطر آبغوره. یا به اتاق انباری: برای نان خشک. تنها شرابی که قد مرا از زیر آوار آن کتاب‌های خاک‌گرفته راست می‌کند، آبگوشت غوره و چغندر است؛ که مسیرش از زیرزمین تا اتاق انباری و حتی اراضی سابقاً بادخیز کله‌ام (که زیر درختان تناورش عاقبت فقط چغندر ثمر می‌داد!) می‌گذرد. حالا می‌دانم از تماس با این 'چراغ‌'های خاک‌گرفته‌ای که پیرامون این مسیر افتاده، غولی بلند می‌شود که سه آرزو بیشتر برآورده نمی‌کند: یا رابین‌هودتان می‌کند، یا بتمن، یا سوپرمن.
این است که هنوز هم می‌شود آن روزها را به خاطر بیاورم. مثل آخرین باری که بدرود لنین! را دیدم. مارشال برمن (فیلسوف سیاسی فقید آمریکایی)، و  اسلاونکا دراکولیچ (روزنامه‌نگار کروات)، کتاب‌های مشهوری دارند تحت عناوین هرآنچه سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود و کمونیسم رفت؛ ما ماندیم و حتی خندیدیم؛ و بدرود لنین!، فیلمی به کارگردانی ولفگانگ بکر و محصول آلمان، پاسخی‌ست به این سؤال که:



گرچه ایدئولوژی‌ها عواطف‌مان را دود می‌کنند و به هوا می‌فرستند، اما چطور می‌شود عاشق بازی‌های روزگار ماند و به این دود هم خندید؟


*



سان‌سنت بولوار (1950) / بیلی وایلدر

http://s1.picofile.com/file/8262854026/Sunset_Blvd.jpg



بخش اعظم گنجینه‌های ادب جهان، از دید اکثر کسانی که در هر روایتی پی یک پیام آشکار می‌گردند، پنهان مانده؛ چون باور نمی‌کنند که روایت‌هایی که ارزش‌شان صرفاً از سر پیچیدگی‌های فرمی و تناسب اجزای درونی‌ آنهاست (نه توصیف دقیق اوضاع و احوال جهانِ آن بیرون) می‌توانند همانقدر حیرت‌انگیز باشند که چوب خشکیده‌ای در دستان موسی (و بلکه بیشتر، چراکه این معجزاتِ داستانی، همان حیرت محض را به طریقی که نه محصول چشم‌بندی‌ است و نه قدرتی مافوق‌طبیعی، القاء می‌کنند). آنها حیرت‌انگیزند چون مخاطب‌شان تاکنون نمی‌دانسته که جهانِ آن بیرون چقدر می‌توانسته آبستن معجزات بیشتری هم باشد.
فرم این روایت‌ها حضور ناملموس مفاهیم ژرفی که به ازای هرکدام‌شان یک واژه (نظیر عشق، شفقت، ایمان، و ...) در زبان ما وجود دارد را در بی‌شمار حالاتی که از این واژه‌ها استفاده نمی‌کنیم، عیان می‌کنند؛ و لذا نشان می‌دهند که دایره معنا چقدر گسترده‌تر از واژگان شسته‌رفته است. محض نمونه هم لازم نیست که راه دوری بروم. هوشنگ مرادی کرمانی داستان کوتاه کودکانه‌ای به اسم بهار دارد که توقع هر 'محتوا'ی مشخصی را به تسلیم یک 'فرم' بی‌بدیل درآورده. من این داستان ۳۶۰کلمه‌ای را در ۸۰ کلمه خلاصه می‌کنم:

هر روزْ بعدِ مدرسه، روی سنگی کنار ریل می‌نشست، و به یاد آن روزی که پسرک آلوچه را از پنجره قطار برایش انداخت، به مسافران زل می‌زد. مانده بود آلوچه را ببیند یا پسرک را؛ و آلوچه لای گل‌های ریز وحشی گم شده بود. و حالا، سالیان سال بعدش، مادری توی قطار با بچه‌ی خوابِ در آغوش‌اش، از پشت پنجرهْ انتظار یک سنگ را می‌کشید. سنگی که هر روز بعدِ مدرسه روی آن می‌نشست. اما سنگ را ندید. سنگ، لای درخت‌های آلوچه گم شده بود.

گفتن ندارد که در این چند جمله، نه اسمی از 'عشق' برده شد، نه 'حسرت'؛ نه 'امید' و نه 'حیرت'. این چند جمله، میزبان تلفیقی از این چهار مفهوم گسترده بود؛ مفهومی که اگر هم واژه‌ای برایش می‌داشتیم، تاکنون زیر وزن حضورش شکسته بود.
سینما هم از این دست روایت‌ها زیاد دارد؛ روایت‌هایی که قوه قضاوت مخاطب‌‌شان را گرفتار هزارتوی فرم خود می‌کنند. و سان‌ست بولوار روایتی‌ست پیچیده که مثل یک منشور جادویی، واقعیتی که از چشم بیننده تا سطح پرده کشیده شده را به لایه‌های بدیهی‌اش تقسیم می‌کند. سان‌ست بولوار حیرت‌انگیز است چون مخاطب آن تاکنون نمی‌دانسته که سینما چقدر می‌تواند آبستن معجزات بیشتری هم باشد؛ فیلمی به کارگردانی بیلی وایلدر و محصول هالیوود، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


سینمای چهاربُعدی در واقع یعنی چه؟



*

 

فیلم‌نامه (3)

 

*

 

آیدا (2013) / پاول پاولیکوفسکی

 

http://s1.picofile.com/file/8261882750/Ida.jpg

می‌شود گفت "ساعتْ دستگاهی هدفمند است". می‌شود اینطور هم گفت که "تک‌تک اجزای ساعتْ ارتباطی ضروری دارند". چون به محض آن‌که ساعتی را به زمین می‌کوبیم، هم می‌شود گفت که "ساعت از بین رفت"، و هم اینکه "اجزای ساعت، هم‌اینک ارتباطی ناضرور دارند". مسلّما دیگر ساعتی در کار نیست، اما اجزای آن کماکان وجود دارند (و چنانچه شکسته هم باشند، به اجزای تازه‌تری شکل داده‌اند). منتها ارتباط بین این اجزاءْ دیگر ضروری نیست. یعنی وقتی ساعت را به زمین می‌کوبیم، دیگر فرقی نمی‌کند که اجزایش چگونه پاش‌پاش بشوند. به هر الگویی که پاش‌پاش بشوند، دیگر آن ارتباطی که برای ساعت بودن‌شان ضرورت داشت را نخواهند داشت.
هرگز نمی‌توان به یقین گفت که کل جهان آیا هدفمند است یا نه، چراکه حل این معما منوط به شناسايی کل اجزای جهان است. اما مشکل اینجاست که وقتی صحبت‌ از "کل جهان" باشد (یعنی بزرگ‌ترین "کل" متصوّر)، ديگر روابط بین اجزاءْ عینیتی نخواهد داشت، چراکه جزء (بر حسب تعریف) یعنی بخشی از یک کل؛ و ما هنوز نمی‌دانیم که کل جهان در چه وضعیتی‌ست. در واقع تنها راه دانستن‌‌مان این است که تمام اجزای آن را شناخته باشیم. و این در تناقض با پیش‌فرض ماست.
این را عکاسان از همه بهتر می‌فهمند، چون کارشان این است که ارتباطات ناضرورِ بین اجزای منظره را از طریق یک ترکیب‌بندی‌ مناسب (و محدودتر کردن آگاهانه میدان دید)، در قالب یک عکس زیبا بازتعریف کنند؛ عکسی که در آن، حضور توأمان همان مؤلفه‌ها برای دست‌کم زیبایی آن عکس ضرورت دارد. به عبارت دیگر، عکاسانْ دلیل کافی‌ای را برای برقراری یک ارتباط ضروری بین مؤلفه‌های ظاهرا نامربوط خلق می‌کنند. آن‌ها یک کل تازه خلق می‌کنند؛ و مخاطبین‌شان به دلیل کافی این خلق می‌گویند زیبایی.
فراوان دیده‌ایم و خوانده‌ایم که بلایای بی‌دلیل همیشه دلیل کافی‌ای برای مصیبت‌دیدگان بوده‌اند تا در هدفمندی جهان تردید بوَرزند. فراوان دیده‌ایم و خوانده‌ایم که از این تجارب، همین نتیجه را گرفته‌اند. اما عکاسانْ مسأله را چطور می‌بینند؟ آیا می‌شود که با محدودتر کردن آگاهانه میدان دید، دلیل کافی‌ای را برای شناسایی یک راه سوم (راهی به غیر از باور به هدفمند بودن یا نبودن جهان) در نظر آورد؟
فیلم آیدا، با نگاه عکاسانه‌اش به جهان، زمینه این تأمل را فراهم آورده؛ فیلمی به کارگردانی پاول پاولیکوفسکی و محصول لهستان، که پاسخی‌ست‌ به این سؤال که:


چطور می‌توان قابی هم زیبا و هم به قدر کافی عادلانه از تصمیمات یک نفْس پاکدامن بست که در آن هم جا برای خدا باشد و هم برای - ولو یک شبانه‌روز - خرما؟


*



بَری لیندون (1975) / استنلی کوبریک

http://s1.picofile.com/file/8261882800/Barry_Lyndon.jpg


اصل عبارتْ این است: "۲۹هزار و ۸۶ واحد جُو، ۳۷ ماه – کوشیم". که احتمالاً یعنی: «مجموعاً ۲۹هزار و ۸۶ واحد جو طی ۳۷ ماه حاصل شد. امضاء – کوشیم». از بخت کوشیم، او هم‌اینک عنوان‌ نخستین اسم یادشده در تاریخ مدوّن بشر را، در لفّافه همین عبارت کوتاهِ ۵۳۰۰ساله، از آن خود کرده. اگر سلاطین و شیوخ بین‌النهرین از این موضوع مطلّع بودند، قطعاً عبارتی گویاتر از این را به امان زمان رها می‌کردند. از کجا معلوم که در آنصورت این گزاره چه می‌توانست باشد؟ کهن‌ترین جمله‌ تاریخ که در آن اسم یک نفر آمده را، چنانچه اصلاً خودتان بودید، چطور می‌نوشتید؟ کدام حقیقت جاویدان‌تری از حجم محصولات زراعی چند ماه گذشته را در اختیار نوادگانِ دورتان قرار می‌دادید؟ با کدام اسم اعظم امضایش می‌کردید؟
صرفنظر از فحوای جمله‌‌تان، مسلماً آن را روی مُشتی گِل پخته نمی‌نوشتید و به امان خدا هم رهایش نمی‌کردید تا خودش تکلیف خودش را با باد و باران روشن بکند. و همین بس بود تا سرنوشت جمله‌تان از راه درازی که به ابتدای پُست من ختم شده، منحرف گردد. (در واقع هر کاری که به غیر از آن لحظات لابد ملالت‌بارِ یک روز کاریِ کوشیم – این حسابدار ساده شهری در سرزمین سومر – می‌کردید، آن جملهْ دیگر اینگونه جاودانه نمی‌شد).
جاودانگی، مثل عنصر نامطلوبی‌ که امیال‌مان را نقش‌برآب می‌کند، همیشه در یک موضع سوم‌شخصِ مجهول‌، حضور واقعیتی غیرمنتظره را نهیب می‌زند؛ همچنان‌که با سرنوشت بَری لیندون (جوان ایرلندی‌تباری از قرن ۱۸) هم چنین کرد؛ و به یمن خلّاقیت استنلی کوبریک، هر دفعه که اقتباس سینمایی‌ از این قصّه ساده را می‌بینید، هنوز هم می‌کند. این کلکسیون سه‌ساعته از صفات انسانی – اعم از حسادت و جاه‌طلبی و عشق و نفرت و اشتیاق و ریا و دروغ و بخشش و اندوه و خشم و ملال و شفقت و ... – نمی‌توانسته که به سادگیْ تن به ظرف تنگ سینما بدهد اگر کوبریک از غنای سنّت موسیقی کلاسیک و نقاشی مکتب دلفت هم بهره نمی‌جست. لنزهای فوق‌سریع زایسِ برنامه آپولو، یک‌بار برای همیشه‌ی تاریخِ سینما در بری لیندون استفاده شدند تا نشود که اشک‌ها و حسرت‌هایی که زیر نور شمع از چشمان همسر بَری جاری می‌شود از خاطرتان برود. و یادتان بماند که چگونه طنین نت‌های قطعه ساراباندِ گئورگ فردریک هَندِل (آهنگساز آلمانی قرن ۱۸)، بر پَست و بلند این چهره‌های معمولیْ رنگ همدلی می‌زند. بَری لیندون، فیلمی به کارگردانی استنلی کوبریک و محصول مشترک انگلستان و آمریکا، پاسخی‌ست به این سؤال که:



جاودانه شدن (هم در زندگی افراد، و هم در تاریخ سینما) چه هزینه‌ای خواهد بُرد؟


*



شوآه (1985) / کلود لانزمن

http://s1.picofile.com/file/8261882850/Shoah.jpg


طبق قانون اُهم، شدت جریان نسبتی مستقیم با ولتاژ، و نسبتی معکوس با مقاومت دارد (البته به شرط ثابت بودن دما). اما این قانون چند پیش‌فرض بدیهی هم دارد؛ از جمله: هرچه هم که زمان بگذرد، برق نمی‌فهمد که چیزی به نام "قانون اهم" وجود دارد. بر فرض محال، اگر برق رفته‌رفته به وجود این قانون پی می‌بُرد، باید به یک مؤلفه دیگر هم توجّه می‌کردیم: زمان. مقاومت با گذشت زمان افزایش می‌یافت. پس طبق این فرم اصلاح‌شده از قانون اهم، شدّت جریان نسبتی مستقیم با ولتاژ، و نسبتی معکوس با حاصلضرب مقاومت در زمان دارد. بیایید اسم این فرم اصلاح‌شده از قانون اهم را بگذاريم راه حل نهایی. راه حل نهایی، خاصّه پاسخگوی یک مسأله دشوار است: چطور راندمان نسل‌کُشی‌ها را افزایش بدهیم؟ از آنجاکه نسل‌کشی‌ها را معمولاً نظامیان (یعنی افراد عمدتاً غیرآکادمیک) انجام می‌دهند، این راندمان از حدّ مشخّصی فراتر نمی‌رود؛ چون نظامیان با تمرکز بر حجم کشتار، صرفاً درصدد اصطلاحاً افزایش ولتاژ هستند، حال‌آنکه طبق راه حل نهایی، برای استمرار یک نسل‌کشی باید مسأله زمان و مقاومت را هم هریک جداگانه مدنظر داشت. مثلاً راه حل نهایی یهودیان نمونه تاریخی موفّقی بود ‌که با صرفه‌جویی در زمان از طریق تغییر کاربری زیرساخت‌ها (اعم از خطوط راه آهن و منابع انسانی) به جای طراحی زیرساخت‌های جدید، و همچنین کاهش مقاومت افکار عمومی از طریق تقسیم بهینه وظایف و توزیع متناسب اطلاعات شهروندی، به ثمر نشست.
مستند ده‌ساعته شوآه (به عِبری: فاجعه) (به ویژه بخش اول آن)، دستاورد بزرگی که مدّت‌ها جهان متمدّن از خودش می‌رانْد را به خودش برگرداند: وصف دقیق و تکان‌دهنده‌ای از بوروکراسی پیچیده پاک‌سازی يهوديان اروپا توسّط دولت نازی، فقط از زبان قربانیان، شاهدان، و عاملان آن. رائول هیلبرگ (مورّخ) در بخشی از این مستندِ ماندگار می‌گوید "هرگز کارم را با پرسیدن سؤالات بزرگ شروع نکرده‌ام، چون می‌ترسیده‌ام که به جواب‌های کوچک برسم"؛ و مستند شوآه، به کارگردانی کلود لانزمن و محصول مشترک فرانسه و انگلستان، با لایروبی شاخابه‌های متعدّد منتهی به راه حل نهایی یهودیان، پاسخی‌ست به این سؤال کوچک که:


گفتیم كه از ضروريّات قانون اهم، "ثابت بودن دما"ست. چطور ثابت ماندن دمای جوامع، با بی‌تفاوتی‌شان نسبت به سؤالات کوچک اخلاقی (و درجا زدن در سؤالات بزرگی از جمله مثلاً "آمار" قربانیان راه حل نهایی یهودیان)، همیشه امکان تکرار نسل‌کشی‌های سیستماتیک از طریق هم‌افزایی "نیّات خیر" شهروندان را، طبق قانون راه حل نهایی، در آینده هم محفوظ می‌دارد؟



*



یی‌یی: یک یک و یک دو (2000) / ادوارد یانگ

http://s1.picofile.com/file/8261882900/Yi_Yi.jpg

چند سال پیش، حوالی غروبی مُشرف به محوّطه یک پسته‌زارِ بزرگ، داشتم از آبی جذابی برای دو رفیق‌ام می‌گفتم که حوالی هفده‌، هجده دقیقه بعدِ غروب، آسمان را پُر می‌کند. اما هرچه صبر کردیم، از آن آبی خبری نشد. بعدترش متوجّه شدم آن آبی، بی‌حضور چراغ زرد حیاط‌مان ممکن نبوده؛ چند ضربهْ سبز سیرِ درختان باغچه‌ی تاریک را هم می‌خواسته، و همین‌طور حاشیه‌‌های سرخ و سفیدِ فرش ایوان، و دو سه خالْ استکان چای تیره. فقط از بین این قاب نقاشی می‌شده آن آبیِ کذای آسمانِ بعد غروب را هم متوجّه شد.
هرچه گذشت، فهمیدم اصلاً فکر کردن‌ام به امور پَرت و پَلایی مثل "آبی بعدِ غروب" هم بی‌حضورِ آن دو رفیق‌ام ممکن نبود. فقط وزن مناسبات بین آدم‌هاست که می‌تواند افکار و مخیّلات پریشان یک روز معمولی‌ات را در سکوت غروب، آن‌هم کنار جاده‌ای مُشرف به محوّطه یک پسته‌زارِ بزرگ به گِل بنشاند. فقط آن‌وقت می‌شود که سوسوی نورهای شهر دور، و کمی بالاتر از آن، رَنج آبی محتضر آسمانِ روز را هم متوجّه شد.
و بالاخره چنانچه فیلم یی‌یی را نمی‌دیدم، بعید بود اصلاً روزی متوجّه این تجربیات گذشته‌ام هم می‌شدم و قصد نوشتن‌شان را می‌کردم؛ تجربیاتی راجع به چیزهایی که گرچه به صورت فرد می‌بینیم‌شان، اما فقط به یمن زوجیّت‌شان با چیزهایی که متوجّه‌شان نمی‌شویم امکان دیدن‌‌شان فراهم شده است. فکر می‌کنیم که یک یکاند، حال‌آنکه در واقع یک دواند. و کافی‌ست متوجّه بشوی که دیدنی‌ها فقط از بابت زوجیّت‌شان با نادیدنی‌هاست که دیده می‌شوند، تا راه حیرت همیشه به روی تماشا باز بماند. و تماشای فیلم یی‌یی: یک یک و یک دو، سیاحتی به ابعاد اضافه دنیاست؛ ابعادی که فقط از طریق روابط زوجیت بین انسان‌ها (اعم از رابطه دوستی، همکاری، نامزدی، زناشویی، والد-فرزندی، خواهر-برادری، و ‌...) می‌توان به سمت‌شان پُل زد. عنوان فیلم، به زبان چینی می‌شود یکی‌یکی، که فرم نوشتن‌ آن در آن زبان، شبیه به فرم تحریر واژه دو نیز هست. به همین خاطر اسم فیلم را در انگلیسی گذاشته‌اند: یی‌یی‌: یک یک و یک دو؛ فیلمی به کارگردانی ادوارد یانگ و محصول مشترک تایوان و ژاپن، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


چنانچه همه‌چیز را راجع به همه‌کس می‌دانستیم، از چه تجربیاتی برای همیشه محروم می‌ماندیم؟


*



71 جزء از یک روزشمار اتّفاقی (1994) / میشائیل هانکه

http://s2.picofile.com/file/8261882942/71_Fragments.jpg



چند روز پیش، مانا نیستانی کارتونی را منتشر کرد که در آن یک پدر از دخترش که پشت کامپیوتر نشسته می‌پرسد "تازه چه خبر؟"، و دخترش هم عین حقیقت را می‌گوید: "الآن پزشک کیارستمی ... با کامیون توی نیس از روی هشتاد تا ... تانک وسط استانبول ... اردوغان هم برگشت".
تعبیر تراژیکِ همین توصیفِ کُمیک از نقش رسانه‌ در صورت‌بندی چنین واقعیت‌های سرهم‌بندی‌شده‌ای که مناسبات‌شان به‌ طریقی قشری و بر داربستی از سایر واقعیت‌های مشابه (نه لزوماً واقعیت‌های مسبّب‌شان) برقرار شده را میشائیل هانکه در فیلمی از یازده سال پیش به طرز تکان‌دهنده‌ای به تصویر کشیده. وصف آن فیلم بماند برای یک وقت بعد‌. در اینجا می‌خواهم از فیلمی بنویسم که یازده سال پیش‌تر از آن (یعنی بیست و دو سال پیش؛ یعنی قبل از همه‌گیریِ اینترنت و تلفن‌های همراه، یعنی قبل از تولّد شبکه‌های اجتماعی؛ یعنی قبل از واقعه یازده سپتامبر و تولّد مفهوم بمب‌ رسانه‌ای؛ و یعنی قبل از آنکه حتی هانکه به یک فیلمساز بین‌المللی بدل بشود) اکران شد؛ فیلمی که نه به تأثیر رسانه‌ها بر افکار عمومی، بلکه به ساز و کار انتزاع یک خبر از متن واقعیّت اختصاص دارد (البته یک ساز و کار ناگزیر، که در آن بر کسی هم حَرَجی نیست). ۷۱ جزء از یک روزشمار اتّفاقی، سفری یک‌ساعت‌ونیمه تا مرز گسل‌های پراکنده در زمین اعتمادمان به رسانه‌هاست؛ روایتی به قدر کافی کوتاه برای آنکه اهمیت یک خبر ساده و تکراری را در "روزشمار" منتهی به اعلام‌اش هویدا سازد، و گسل‌هایی آن‌قدَر عمیق که کل اطلاعاتِ در دسترس‌مان برای تفسیر آن خبر را کاملا "اتّفاقی"، و در یک کلامْ ناکافی جلوه دهند.
اگر از توصیف من اینطور برداشت‌تان شده که هانکه یک منتقد سیاسی است، هنوز مانده تا نویسنده خوبی بشوم. بهتر است حرف هانکه را در قالبی به غیر از سینمای خودش مجسّم نکنید؛ سینمایی که در عنوان پژوهش‌ کاترین وِتلی (استاد مطالعات سینمایی کالج سلطنتی لندن) بر کارنامه این کارگردان، از آن با عنوان "اخلاقیات تصویر" یاد شده است. و ۷۱ جزء از یک روزشمار اتّفاقی، تصویری از مسائلی‌ست که به رغم پوست‌اندازی‌های سیاسی جهان‌مان هنوز (و چه بسا پررنگ‌تر از گذشته) مطرح‌اند؛ آن‌قدر که اگر توضیحات مرا نمی‌خواندید احتمالاً تصوّرش را هم نمی‌کردید که عکس این پُست نه مربوط به دو روز پیش، بلکه مربوط به فیلمی از بیست و دو سال پیش است؛ فیلمی به کارگردانی میشائیل هانکه و محصول اتریش، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


چرا ترجیح می‌دهم وقت‌ام را به سینما اختصاص بدهم تا تلویزیون؟


*

فیلم‌نامه (2)

*

 

جادوگر شهر اُز (1939) / ویکتور فلمینگ و دیگران

http://s1.picofile.com/file/8260993484/Wizard_of_Oz.jpg



خشن‌تر از کل کتاب‌قصّه‌های کودکی‌ام، جادوگر شهر اُز بود که هم از گردباد چنان سهمگینی شروع می‌شد که دوروتی و خانه‌شان را از کانزاس بلند می‌کرد و به شهر اُز می‌بُرد، و هم اینکه از قضا خانه درست روی همان‌جایی از شهرِ اُز زمین‌گیر می‌شد که "جادوگر بدجنس غرب" ایستاده بود. پس قصّهْ کاراکتری داشت که بی‌مقدّمه می‌مُرد؛ صرفاً از آنجاکه بادْ تصادفاً آن خانه را در آنجا فرود آورده بود. و این منصفانه نبود. تماشای فقط کفش‌‌های قرمز جادوگرِ گیرم "بدجنسِ" غرب که از زیر دیوار خانه بیرون زده بود و بر تن لِه‌شده‌اش دلالت داشت، شروع کوبنده‌ای بود که منصفانه نبود. دیدار قریب‌الوقوع دوروتی با مترسک کلّه‌پوکی که به همین خاطر افسرده بود، و آدم‌آهنی‌ افلیجی که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد چون مفاصلش به روغن‌کاریِ اساسی احتیاج داشتند هم به تدریج از سایه سنگین یک تقدیر کور حکایت می‌کرد که برای شهر جادویی اُز، خبر از فقدان عدالت می‌داد. (اگر امکانش بود که بفهمم آیا موقع بچگی هم از همین بابتْ این قصّه را با نگرانی دنبال می‌کردم، هیچ‌وقت نمی‌خواهم که بچه بشوم و برگردم به روزی که برادرم کتاب جادوگر شهر اُز را برایم سوغاتی آورد؛ چراکه هیچ ترسی اسفناک‌تر از این نیست که هرچه‌زودتر پی ببری به اینکه دیگر به جهانی که در آن زیست می‌کنی، اعتمادی نیست).
چند سال پیش که در جریان یک تحقیق، پایان‌بندی این قصّه را دوباره مرور کردم، انگار نه انگار که آن را در بچّگی هم خوانده بوده‌ام. اصلاً آن را نشناختم؛ شاید به این خاطر که بچّه‌ای که غم مرگ نابهنگام جادوگر بدجنس غرب را چشیده، دیگر عنایتی به تمهیدات ادبی و پایان‌بندی متفاوت قصّه نشان نمی‌دهد و هیچ‌وقت هم در خاطرش نمی‌مانَد. ای بسا بارها دیالوگ پایانی قصّه را در حدفاصل این سال‌های فراموشیِ آن برای خودم زمزمه کرده‌ بوده‌ام؛ اما خب، من هم مثل شما فکر می کردم که به قصّه‌ی جادوگر شهر اُز نمی‌آید که بخواهد حرف جدّی‌ای را درباره دنیای ما بزرگ‌ترها هم بزند. اما چند ماه پیش فهمیدم که اقتباس سینمایی هوشمندانه و زمینی‌شده‌ی ویکتور فلمینگ و سایر کارگردانان همکار وی از این قصّه در سال ۱۹۳۹ هم عملاً تجلیلی‌ست از معنای این قصه برای جهانی که هرچه‌ در آن بزرگ‌تر می‌شوی می‌فهمی که نه خیرِ خیر است و نه شرّ شر. فیلم جادوگر شهر اُز، محصول هالیوود، پاسخی‌ست به این سؤال که:

 


خب؛ مگر چیز دیگری هم از جهان می‌خواهی؟

 

*


قصّه استرِیت (1999) / دیوید لینچ

http://s1.picofile.com/file/8260993550/The_Straight_Story.jpg



هرمان هسه در داستان دوست من، از زبان کنولْپ نوشته: "... خیال می‌کنم که همه‌چیز وقتی در اوج زیبایی به نظر می‌رسد که لذّت ما از دیدن آن با سایه‌ای از غم یا هراس همراه باشد". و سینمای دیوید لینچ، کوششی‌ست در جهت عرضه این زیبایی از طریق لذّتی که در سایه هراس ایجاد می‌شود - البته به استثنای یک فیلم. و آن فیلم را هم فقط سینماگر سنّت‌شکنی چون او می‌توانسته که با گریز آشکاری به سبک سینمای خود، قصّه استرِیت بنامد و با این کار ایهامی منحصربفرد بیافریند؛ چراکه باقی آثار لینچ از هیچ خط روایی مستقیمی پیروی نمی‌کنند. پس قصّه استرِیت را می‌شود به "قصّه سرراست" هم ترجمه کرد. و از همین‌ بدو ورود به فیلم هم هست که تعلیق ظریف بیننده بین روایت قصّه لینچ و واقعیتِ جهان خارج آغاز می‌شود؛ جهان پیرمردی به اسم آلْوین استرِیت، که فیلم، اقتباسی از زندگی اوست – و مشخّصاً روایتی از تصمیم عجیب‌ سنین کهنسالی او. این تصمیم خودسرانه‌ که پیوسته به سد طعن دیگران و موانع تقدیر می‌خوَرد، به خط روایی واحدی شکل داده که لینچ صرفاً نشانه‌های پراکنده‌ای از سبک مختص سینمای خودش را در حواشی آن کاشته، تا فقط نشان بدهد آن سینماگر مؤلّفی که در یکایک آثارش اِشرافی خداگونه بر روال وقایع و هویّت شخصیت‌های فیلم دارد (و زئوس‌وار، از طریق صاعقه‌ای قادر است تا سیر قصّه‌ی بندگانش را به یک‌باره عوض کند)، حالْ سکوتی از سر صبر و احترام اختیار کرده تا قصّه‌ی استرِیت، با تأنی و طمأنینه‌ی یک پیرمرد کلّه‌شق، راه بدیهی و سرراست خودش را بپیماید.
راستش را بخواهید، پایان جاده‌های جهان نه به جایی، بلکه به لحظه‌ای ختم می‌شود که اگر تو هم‌ بودی، مثل پیرمرد، در جواب رفیق ابزارفروش‌ات که پرسیده "آخرْ گیره به چه درد تو می‌خورَد؟"، می‌گفتی "برای گرفتن". فیلم، فیلمی‌ست ساده، که لذّت‌ آدم از دیدن آن با سایه‌ای از غم همراه هست؛ خاصّه وقتی‌که بدانی ریچارد فارْن‌وُرثِ هشتادساله (بازیگر نقش آلوین استرِیت، که چقدر به باور این نقشِ منحصربفرد کمک کرده، و چقدر هم آن را دوست می‌داشته)، کمتر از یک سال از پی اکران این آخرین فیلم‌اش، اقدام به خودکشی کرد. قصّه استرِیت، پاسخی‌ست به این سؤال که:



واپسین گردنه عمر آدم، به کجا دید دارد؟



*


روح کندوی عسل (1973) / ویکتور اریسه

http://s1.picofile.com/file/8260993592/The_Spirit_of_the_Beehive.jpg


تجربه بزرگ شدن، از جمله شروط ضروریِ خواندن این جمله بود! یعنی چنانچه بزرگ نمی‌شدید و کماکان بی‌سواد می‌ماندید، این جمله و جمله پیشین و تمام جملات پیشِ رو، مجموعه‌‌خطوط نامفهومی بیش برای‌تان نمی‌بودند. و حال (که بزرگ شده‌اید) امکان ندارد که بفهمید در آن‌ شرایطِ بی‌سوادی‌تان این خطوط چگونه به چشم‌تان جلوه می‌کردند، و در وهله اول چه تداعی‌هایی را به ذهن‌تان خطور می‌دادند. اما قدر مسلّم آنکه فکرتان را درگیر می‌کردند. با این‌همه، فوق‌العاده بعید می‌بود که تصوّرتان از معنی آن جملاتِ نامفهوم، با معنی واقعیِ این جملاتْ یکسان باشد. تصوّرتان در منتهای مراتب، یک فکر سر‌هم‌بندی‌شده می‌‌بود.
بعضاً شنیده‌ایم که امورِ سرهم‌بندی‌شده را تشبیه می‌کنند به غول فرانکنشتاین. (موجودی مخلوق ذهن مِری شلی، نویسنده انگلیسی قرن نوزده، که توسّط شخصیّت جاه‌طلب کتاب‌اش، فرانکنشتاین، از طریق سرهم‌بندی اعضای بدن مردگان خلق می‌شود). و اکران فیلم فرانکنشتاین (۱۹۳۱) برای کودکان روستای دورافتاده‌ای در اسپانیای درگیر جنگ داخلی هم شروع فیلمی‌ را رقم می‌زند که در این پُست می‌خواهم از آن بنویسم؛ فیلمی که در ادامه‌اش می‌بینیم هیولای فرانکنشتاین، یک کودک بی‌گناه را به قتل می‌رساند. منظورم ادامه فیلم فرانکنشتاین است که کودکان اسپانیایی، حالا هرکدام با احساسی متفاوت، هنوز به تماشای آن نشسته‌اند. و فیلمِ روح کندوی عسل (۱۹۷۳)، قصّه سیر تحوّل احساس یکی از همین بچّه‌ها پس از آن اکران است؛ مثل جریان ناخوانده روح سیّال و بی‌شکلی در بُن‌لایه‌های ذهن یک کودک، که رفته‌رفته به نظم پنجره‌های تنگ کندوی واقعیّت تن می‌دهد و در وجود او کمی بلوغ می‌دَمد (هرچند که واقعیتِ امور پیرامون، هنوز هم از منظر او همان‌طور سرهم‌بندی‌شده جلوه می‌کند؛ خواه اوج و فرود روابط عاطفی بزرگسالان باشد، خواه افت و خیز رخدادهای سیاسی کشور). روح کندوی عسل، فیلم بی‌هیاهویی‌ست به کارگردانی ویکتور اریک و محصول اسپانیا (و نیز حیفم آمد نگویم که با فیلمبرداری محشر لوئیس کوآدرادو؛ که از جورِ چرخ بدآیین، بعد از آن نابینا شد)، و پاسخی‌ به این سؤال که:



در کودکی، وزن واقعیّتْ آدم را به کجاها می‌کشانَد؟

 

*



کلوزآپ (1990) / عباس کیارستمی

http://s1.picofile.com/file/8260993650/Close_Up.jpg

پریشب که دوباره کلوزآپ را دیدم، قبلش به رفیقم گفتم از شش سال پیش که هرچه تعریف از این فیلم کردم فقط تعجّب دیدم، متعجّبم آیا ذائقه سینمایی‌ام هیچ ارتقایی پیدا کرده یا نه. پس عذرِ ۱ ساعت و ۳۷ دقیقه وقت رفیقم را تلویحاً خواستم و گفتم این فقط یک محک شخصی‌ است. که ببینم آیا در این مدتْ ذائقه سینمایی‌ام هیچ ارتقایی پیدا کرده یا نه.
نکرده بود. کلوزآپ هنوز مسحورم می‌کرد. گفتم هنوز هم از این سورپرایزها برایت دارم؛ و گفتم فیلمی از او دیده‌ام که در سینما بی‌‌سابقه است. باز هم گول ذائقه‌ام را خوردم؟ به هر جهت، حتی هم اگر این ذائقه را هر کسی نپسندد، مالکیّت محل اکران با خودم است و دوست دارم این ذائقه را باز هم محک بزنم. باز هم متعجّب از عبور عمر، حفظ استقلال ذائقه‌ام را چه بسا باز هم به جشن بنشینم. پس سر صبح‌اش شیرین را گذاشتم که دانلود بشود؛ و به خواب رفتم.
چند ساعت بعد که از کنار نائین رد می‌شدیم، به رفیق‌ام گفتم به نظرت سرباز نائینی کلوزآپ الآن کجاست؟ چه کار می‌کند؟ گفت اهل جندق بود، "از توابع نائین". در دلم گفتم فرقی نمی‌کند. کلوزآپ برایم معنیِ سینماست، معنی موسیقی متن است، معنی بازیگری‌ست؛ معنی خیال. و دوست دارم خیال کنم آن سربازْ اهل نزدیک‌ترین جا به الآن و اینجای ماست. کلوزآپ اصلاً پاسخی‌ بود به این سؤال که:



جاودانگیِ چیزهای همین و دور بر (آن عنصر جاودانه‌شان)، در نسبت با خود آن چیزها چقدر از ما فاصله دارد؟



سر صبحِ فردایش که اتوبوس اصفهان در خلوت شهرمان پیاده‌مان کرد، به شوخی به رفیق‌ام گفتم هنوز تا شب به آخر نرسیده، می‌شود یک فیلم یک‌دقیقه‌ای هم دید! شوخی‌ام گرفته بود. خوابم می‌آمد. و بعد، از خوابِ بلندم که بلند شدم، در لابلای خبرهایی که ناخواسته بعدِ سفرْ آوار تبلت شده بود، فیلمی یک‌ثانیه‌ای دیدم. در کسری از ثانیه حتی. فیلمی که معنی سینما را می‌داد، معنی موسیقی متن، معنی بازیگری؛ و معنی خیال. و تبلتم را بستم.
در دلم گفتم فرقی نمی‌کند. دوست دارم خیال کنم آن کارگردانْ اهل نزدیک‌ترین جا به الآن و اینجای ماست. برای همیشه.

 

*



پارسال در مارین‌باد (1961) / آلن رنه

http://s2.picofile.com/file/8260993676/Marinebad.jpg



مجموعه هزار و یک شب، با فرمولی ساده، به یک ساختار ژرف و پیچیده همچون یک سیاهچاله رسیده که روایت‌های متفرّق ادبی با سطوح متنوّعی از حجم و کیفیت و قدمت را با یک شرط ضروریِ کوتاه به هم پیوند می‌دهد (و به عبارت بهتر، می‌بلعد): اینکه روایت‌ها حواس مخاطب‌شان را هرچه‌بهتر پرت بکنند: مخاطب شهرزاد را؛ پادشاهی که هر شب امید دارد این داستان‌ها به جایی برسند، و نمی‌رسند. هراس شهرزاد اجازه نمی‌دهد که به جایی برسند. او قصّه می‌گوید و بر عمرش می‌افزاید؛ قصّه‌هایی بعضاً حتی متناقض و پرت و پلا.
اما فرمول ساده‌ی هزار و یک شب، پیش‌بینی یک‌جای کار را نکرده بود، و به همین خاطر هم‌اینک این سیاهچاله در کُنج کتابخانه‌ها خاک می‌خورَد: اینکه تمام این قصّه‌ها – ولو پرت و پلا – را می‌شود از بند زبان راوی گسست و بر صفحات کاغذ پیاده کرد. البته که قصّه‌ها در این‌صورت جاودانه‌ می‌شوند، اما به قیمت مرگ پیوستگی آن‌‌ها؛ مرگ حواس‌جمعیِ مخاطبینی که دیگر گوششان بدهکار قصّه نیست. هزار و یک شب از این پس چه بسا فکر خواننده را درگیر می‌کرده، ولی حس‌اش را نه؛ به این دلیلِ ساده که ما به گوش دادن نمی‌گوییم فکر کردن. این‌ها دو فعل جداگانه‌اند.
ماجرای فیلم پارسال در مارین‌باد، رجعتی به روزهای خوبِ گوش کردن است. فیلمی نه برای فکر کردن. نه برای حواس‌جمعی. در پسِ پشتِ روایت‌های پرت و پلای راوی، سَیَلان مستمر حسّی از جنس همان ترس شهرزادْ عمر فیلم را تمدید می‌کند؛ عمر فیلم را و البته لحظات هم‌نشینی دو شخصیتِ خیالی را – یکی خود راوی، و یکی هم مخاطب‌‌اش؛ معشوق‌اش. می‌دانم، عجیب است، ولی فیلمْ حافظ محرمیّتی‌ست بین تو و راوی، و در واقع محصول تبانی راوی با تو که تا باور کنی او نه فقط اینجا روی پرده، بلکه پارسال در قصر مارین‌باد هم وجود داشته و کماکان به مخاطب‌ فراموشکارش عشق می‌ورزیده. پارسال در مارین‌باد فیلم عجیبی‌ست که کاش می‌‌توانستم آن را به همان زبان فرانسه بشنوم و چشم‌ام مدام از ضربان تند تصاویرش به زیرنویس‌هایی که مسلّماً حال دیالوگ‌ها را منتقل نمی‌کنند، سُر نمی‌خورْد؛ فیلمی به کارگردانی آلن رنه و محصول فرانسه، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


تصاویر یک خاطره‌ی شیرین را – با صرفنظر از سندیّت‌شان – تا کجا می‌توان وضوح بخشید؟

*

فیلم‌نامه (1)

 


چندهفته‌ای می‌شود که در اینستاگرام شروع به معرفی فیلم‌هایی کرده‌ام که به نظرم ارزش این کار را دارند، و از آن گذشتهْ به نوعی کشفیات سینمایی‌ من طی یکصد و اندی شب پیش (و شب‌های پیشِ رو) محسوب می‌شوند؛ آن‌هم با فُرمی که – طبق توضیحاتی که در اولین پُست از این سری آورده آورده‌ام – اختصاصاً برای همین کارْ طراحی کرده‌ام. هشتگی ساخته‌ام از این قرار: a_film_a_question، که در آن هر فیلم را به منزله پاسخی به یک سؤال معرفی می‌کنم. فرم کار هم فقط در قالب مختصر و تصویرمحور اینستاگرام می‌گنجد و پیگیری آن هم فقط مخاطب این شبکه را می‌طلبد. اما برای آرشیو کردن معرفی‌نامه‌های کوتاه‌ام (اصطلاحاً فیلم‌نامه‌هایم) تصمیم گرفته‌ام که به ازای هر پنج معرفی‌نامه‌ای که منتشر می‌کنم، آن‌ها را یک‌جا در قالب پُستی روانه وبلاگم هم بکنم؛ که هم آرشیوشان در اختیار خودم باشد و هم اینکه راه جستجوهای اینترنتی به روی‌شان باز. حال، این شما و این پنج فیلم اول از این فهرست:


در شهر سیلویا (2007) / خوزه لوئیس گوئرین

http://s6.picofile.com/file/8260052376/Sylvia.jpg



اینستاگرام می‌گوید 52 روز از آن پُستی که راجع به فیلم‌ دیدن‌هایم گذاشته بودم می‌گذرد، و راست هم می‌گوید؛ چون دقیقاً 132 شب می‌شود که پیاپی فیلم می‌بینم (به جز دو شبی که – یکی به خاطر سرماخوردگی شدید، و یکی هم به خاطر نقص سیستم صوتی – نشد که ببینم). در تمام این مدت هم پی قالبی می‌گشتم که کشفیات‌ام را به نحوی ثبت کنم – کشف فیلم‌های منحصربفردی که بابت دیدن‌شان و ترجیح دادن مدّت‌زمانی که صرف‌شان کردم به مثلاً مطالعه یا هر کار فاخر دیگری، خوشحالم. اما به چنین قالبی نرسیدم، به دلیل دو کشف دیگری که در این مدت داشتم: یکی اینکه تقسیم‌بندی فیلم‌ها بر حسب معیارهای "خوب/متوسط/بد" و نظایر این، تقسیم‌بندی صائبی نیست (یا لااقل در این مدّت آن‌قدر فیلم‌هایی را دیده‌ام که مثال نقضی بر جامعیّت این تقسیم‌بندی باشند). و دوم آنکه تقسیم‌بندی فیلم‌ها طبق نه فقط معیار "خوب/متوسط/بد"، بلکه هر ملاک و معیار ثابتی، عاقبتْ حق مطلب را ادا نخواهد کرد. می‌خواستم قالبی در اختیارم باشد که منحصربفرد بودن یک فیلم را به نحوی منتقل کند (نه لزوماً خوش‌ساخت بودن آن، تأثیری که بر منِ نوعی گذاشته، اهمیّت تاریخی آن، پرمخاطب بودن آن، و ...). چنین قالبی، در این 132 روز گذشته بر افکارم عارض نشد، تا همین امروز ظهر، که متوجّه شدم که چقدر ساده می‌توان فیلمی که برایم ارزشمند بوده را به منزله پاسخی به یک سؤال بدانم. این سؤال نباید الزاماً قبل از دیدن فیلم برایم پیش آمده بوده باشد؛ بلکه هم‌اینک با دیدن فیلم، مطمئن می‌شوم که ذهن دست‌کم یک نفر (آن کارگردان) را به خودش مشغول کرده بوده، و آن یک نفر موفق شده تا پاسخ این سؤال را پیدا و بیان بکند. هر فیلمی را می‌شود اینطور معرفی کرد؛ اما ترجیح من این است که ژرفای فیلم‌های محبوب‌ام را با طرح سؤالاتی که نزد من این فیلم‌ها پاسخ‌هایی متقاعدکننده برایشان بوده‌اند، به دوستان مجازی‌ام نشان بدهم. (چه بسا فیلم‌هایی نه به آن خوبی که بخواهم دوباره ببینم‌شان‌، اما مسحور همان بار اول‌ام). به همین خاطر، هشتگ یک فیلم، یک سؤال را ساختم تا برایم دفتری باشد برای خاطراتم از یک اودیسه بصری به جهان ذهن و ضمیر انسان‌هایی به غیر از من. و فیلمی هم که مایل‌ام از آنجا پا به این فهرست بگذارم (فهرستی که لزوماً به‌طور منظم آن را به‌روز نخواهم کرد)، فیلمی‌ست ساخته 2007، با عنوان در شهر سیلویا (محصول اسپانیا، به کارگردانی خوزه لوئیس گوئرین). در شهر سیلویا پاسخی‌ست به این‌که:


چطور می‌شود با یک خاطرهْ زیست، پابه‌پایش به سفرها رفت، و در آن گم شد؟

 

*



رؤیای یک مرد مضحک (1992) / الکساندْر پتروف

http://s7.picofile.com/file/8260052584/The_Dream.jpg

داستان رؤیای یک مرد مضحکِ داستایفسکی را چند سال پیش در مجموعه‌داستان‌ کوتاهی از او تحت همین عنوان، که نشر ماهی (به ترجمه رضا رضایی) منتشر کرده بود، خواندم. از جزئیات‌ش همین‌قدر یادم بود که می‌خواستم برای رفقا هم روخوانی‌اش کنم؛ اما حیف که بلند بود. عیب آثار کلاسیک همین است – یا حجیم و پُرمایه‌اند؛ یا چنانچه کوتاه هم باشند، فرم منحصربفردی دارند که در روایت‌های دست دوم نمی‌گنجد. این تصّور همراهم بود و بود تا به اقتباس سینماییِ کوتاهِ الکساندْر پتروف از این داستان کوتاه برخوردم. انیمیشنی ۲۰ دقیقه‌ای به روش شگفت‌انگیز شیشه‌نگاری (که در آن هر فریم انیمیشن، از طریق تغییر حالت نقاشی‌های رنگ و روغنی که بر روی شیشه پیاده می‌شوند و کماکان خیس‌اند، خلق می‌شود)، مربوط به سال ۱۹۹۲ – زمانی که هنوز از عصر رسانه‌های دیجیتال خبری نبود. این دقیقاً همان فرمی بود که می‌شد از طریق آن نوشته‌ای از داستایفسکی را – با حفظ سایه‌های همیشه‌‌موجود چهره هر شخصیت‌، و فضای سرد و نمور جهانِ داستان‌هایش – به تصویر درکشید. پتروف، شعر پری دریایی پوشکین، و داستان پیرمرد و دریای همینگ‌وی را هم به جامه این فرم منحصربفرد آراسته (و بابت دومی نیز اسکار بهترین انیمیشن ۱۹۹۹ را دشت کرده). ولی ترجیحِ من هنوز هم با رؤیای یک مرد مضحک است؛ انیمیشنی محصول روسیه، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


وقتی انسانی از جهان کم می‌شود، دقیقاً چه چیز از جهان کم شده است؟

*


نارنگی‌ها (2013) / زازا اوروشادزه

http://s6.picofile.com/file/8260052468/Tangerines.jpg


امسال تابستان که بعد مدّتی گویا بنا شده چندجلسه‌ای را در کلاس اخترشناسی مقدّماتی، با دانش‌آموزان متوسّطه باشم، قصد کرده‌ام که سنّت قدیمی تدریسِ مقدّمات نجوم را بشکنم. قصد کرده‌ام که به جای یک روایت خطّی و چندمرحله‌ای از منظر دانای کل (که با معرّفی موقعیّت زمین و سیارات و منظومه‌‌مان شروع، و به شرح جهان بزرگ‌مقیاس هم ختم می‌شود)، آموزه‌های اصلی این دوره را در قالب داستانهایی از تاریخ علم و از منظر انسانی، در سه اپیزودِ سه‌پرده‌ای طی مجموعاً ده جلسه روایت کنم – داستان‌هایی مثلاً در اپیزود اول راجع به راه دشوار فتح فضا، تاریخچه جستجوها پی آب در مریخ، و جهد صدهاساله در راه تشریح خاستگاه‌های حیات زمینی. دلیل این تصمیم‌، به این تجربه‌ام در بین رفقای نجومی‌ برمی‌گردد که لزومی ندارد که مخاطبین تازه‌واردمان را آلیس‌وار، از دریچه تنگ صفرهای اعداد نجومی، به سیاحت "سرزمین عجایب" کیهان ببریم. اینکه تازه‌واردی بخواهد در همان اولین مواجهه‌، تجسّمی صحیح از مقیاس سال نوری یا حتی ابعاد همین زمین خودمان صورت بدهد آن‌قدر غیرممکن است که در اینصورت اهداف اخترشناسی به شعبده‌بازی شبیه‌تر خواهد بود تا علم! اما با توسّل به امکانات یک داستان قوی (و در اینجا داستان مستند)، می‌شود واقعیّت مدنظر را با حفظ مقیاس و در بسته‌بندی ایمن، به مخاطب خود تحویل داد.
همین مسأله در خصوص جنگ‌ها هم مصداق پیدا می‌کند؛ اتّفاقاتی که ابعاد میدانی‌شان (از حجم تراکنش‌های مالی‌ آنها گرفته تا وسعت تلفات و ضایعات جانی‌ و اجتماعی‌شان) فراتر از تصوّرات یک مخاطب ساده‌ی اخبار صبحگاهی‌ است؛ مخاطبی که بنا هم نیست از بابت شنیدن این اخبار، به مسأله‌ای چندان پیچیده‌تر از معادله دومجهولیِ "طرفین درگیر" بیاندیشد. سایر انواع بیان هنری – اعم از سینمای جنگ – هم اکثراً مثل همان معدود رفقای نجومی‌ام می‌مانند که سعی در فروکردن صفرها در چشم و گوش مخاطب دارند؛ مخاطبی که حرارت این مواجهه‌اش را به زودی از دست خواهد داد. به ندرت داستانی پیدا می‌شود که واقعیّت جنگ را مثل یک داغ بر ضمیر مخاطب خود حک کند. و داستان فیلم نارنگی‌ها از همین جنس است؛ داستانی راجع به درگیری‌های سرزمین آبخازیا در قفقاز. نارنگی‌ها، فیلمی به کارگردانی زازا اوروشادزه و محصول مشترک گرجستان و استونی (طرفین درگیر منازعات آبخازیا)، پاسخی‌ست به این سؤال که:


چنانچه یک جنگ را از پوسته و گوشته‌‌اش بپالاییم، در هسته‌ آن چه خواهد ماند؟

 

*



مردی با دوربین فیلمبرداری (1929) / ژیگا ورتوف

http://s7.picofile.com/file/8260052600/Vertov.jpg


در پُست قبلی‌ام حرف تاریخ علم شد و حیف‌ام آمد که به چیزی اشاره نکنم: چند سال پیش، بخش‌هایی از کتاب کازموتئوروس را می‌خواندم، مال ۳۱۸ سال پیش. این، بیست‌و‌یکمین و آخرین کتاب کریستیَن هویْگِنس، ریاضیدان و اخترشناس هلندی قرن ۱۷ (کاشف تایتان، بزرگ‌ترین قمر زحل، و مبدع ساعت پاندولی) است. آن را خطاب به برادرش کنستانتین نوشت‌؛ اما نه عمر کریستیَن به چاپ کتاب قد داد، و نه عمر کنستانتین به توزیع آن. کازموتئوروس کتاب نسبتاً مختصری‌ست راجع به ساختار گیتی از نگاه یکی از بزرگ‌ترین طبیعی‌دانان قرن ۱۷. هویگنس به زبانی کاملاً علمی، از ذخایر عظیم آب در سیاره مشتری نوشته، و اینکه مگر می‌شود که ساکنین مرّیخ ندانند عدالت چیست، یا صداقت یعنی چه؟ "نمی‌گویم احتمال‌اش نیست؛ می‌گویم امکان ندارد" – این را هویگنس نوشته.
با این‌همه، وقتی فهرست سرفصل‌های جلد اول کتاب را می‌خواندم، به نظم جالبی برخوردم؛ نظمی که قاعدتاً نمی‌توانسته برای یک دانشمند قرن‌هفدهمی چیزی جز تسلسل چند عنوان باشد، اما برای منِ قرن بیست‌ویکمی، چیزی شده بودند شبیه به یک شعر کهن. این سرفصل‌ها نماینده استدلالات علمی هویگنس راجع به ابعاد مختلف سرشت موجودات فرازمینی‌اند، و دقّت کنیم که به یک دانشمند طراز اول تعلّق دارند. من عناوین فصول ۴۴ تا ۵۵ کتاب را، بی‌کمترین دخالتی در ترجمه، ذکر می‌کنم؛ اما شکاف صدهاساله‌ای که بین ما و علم قرن ۱۷ فاصله انداخته، به این عناوینْ حال و هوایی چنان غریب داده که انگار خودِ هویگنس یک موجود فرازمینی است که دارد ما زمینیان را توصیف می‌کند:

آنها دست دارند
و پا
راست‌قامت هستند
این نه بدان‌معناست که شبیه به ما هستند
چه بسا یک نفْس خردورز به هیأتی به غیر ما باشد
سیاره‌نشینان، پَست‌تر از ما نیستند
آنها در جامعهْ زیست می‌کنند
از لذّات جامعه کام می‌بَرند
خانه‌هایی دارند که از گزند هوا پناه‌شان می‌دارد
دریانوردی دارند و جملگی فنون مرتبطش را
و هندسه
آنها موسیقی دارند

همان غرابتی که امروزه بر توصیفات هویگنس از "فرازمینیان" سایه افکنده، روایت فیلم مردی با دوربین فیلمبرداری از عدّه‌ای از زمینیان را هم متأثر از خود کرده. این مستندِ منحصربفرد، حاصل نبوغ و خلاقیّت ژیگا ورتوف در توصیف ظرائف حیات روزمره یک کلان‌شهر در ابتدای قرن بیستم است (اگرچه در واقع تصاویر آن در چهار شهر اودِسا، خارکوف، کی‌یِف، و مسکو فیلمبرداری شده)؛ مستند بلندی محصول شوروی سابق، که گرچه در زمان تولیدش پیامی متفاوت داشته، ولی امروزه پاسخی‌ست به این سؤال که:


وقتی‌ سینما بچّه بود، جهان را چطور می‌دید؟

 

*



روزی روزگاری در آناتولی (2011) / نوری بیلگه جیلان

http://s6.picofile.com/file/8260052342/Anatolia.jpg


همیشه وقتی‌که‌ پس از اتمام سفرهای شباهنگامی‌مان (به قصد رصد)، خروس‌خوان سحر از حومه به شهر برمی‌گشتیم، می‌شد قشنگ دید که همه‌چیز سر جایش هست الّا آدم‌ها. نقره‌پاش خیابان‌های خلوت و سردی که نگاه آدم را تا افق بدرقه می‌کرد (و در این بین هم هر از چندی با چشمک تابلوهای نئون، از لکّه‌های پخشیده‌ی سرخ و زرد و آبیْ اشباع می‌شد)، حس کوفتگیِ بعد از این‌همه شب‌بیداری‌ را به یک وضعیّت وهم‌انگیز بدل می‌کرد. انگار فرصتی‌ بود برای دست نگه داشتن و فکر کردن به چیزهای مهم؛ فرصتی که داشت لحظه‌به‌لحظه هم – به تندیِ سربرزدن سپیده – هرز می‌رفت، چون هنوز مطمئن بودی که فقط رختخوابْ پاسخی به این وضعیّت توست، نه دست نگه داشتن و نه فکر کردن به چیزهای مهم. پس می‌خوابیدی و شهرْ بلند می‌شد تا چیزهای مهم را باد ببرد و برای بامداد و نیمه‌شبی دیگر، دوباره در امتداد خیابان‌های خلوت شهرْ آنها را به وزش درآورَد.
این بود قصّه چیزی که من آن شب‌ها می‌دیدم، و بعداً نگذاشت تا ماجرای فیلم روزی روزگاری در آناتولی را در عین ضرباهنگ کندش از خاطر ببرم. فیلم، ماجرای اودیسه‌ای‌ست به "همین دور و بر"، به قصد "کارهای همیشگی"، و انتهایی هم که "خودت می‌دانی"؛ اما پُر از لحظاتی برای دست نگه داشتن و فکر کردن به چیزهای مهم. یونانیان از قدیم به فلات آناتولی می‌گفته‌اند سرزمین آفتابِ خیزان (یا همان طلوع آفتاب)؛ و روزی روزگاری در آناتولی فیلمی‌ست که در خروس‌خوان سحر این سرزمین می‌گذرد، وقتی که نقر‌ه‌پاش جاده‌های خلوت و سرد، نگاه آدم را تا افق بدرقه می‌کنند؛ فیلمی به کارگردانی نوری بیلگه جیلان و محصول ترکیه، که پاسخی‌ست به این سؤال که:


"چیزهای مهم"، به چه شکل از آن سمت آسیاب روزمرگی خارج می‌شوند؟

اعترافات یک عنصر نامطلوب

 


آمده‌ام اینجا نشسته‌ام توی اتاق خلوتی از خانه بی‌بی، کنار پنجره قدّی مُشرف به حیاط کوچک‌شان و لای صداهای بلند خاکبرداری همسایه، تا برای خودم آماده‌ترین شرایط تحریر چیزهایی که هفته‌ها بود می‌خواستم بنویسم‌شان را جشن بگیرم. اینجا، سر ظهر، ساکت‌تر از حتی اتاق مطالعه‌ام، از هجوم وسوسه‌‌‌هایم به خواندن چیزهای بیشتر، و بهتر نوشتنِ ِ آنچه که می‌خواهم بنویسم – و نیز این ضربات ناتمام پتک وجدانم که «هنوز زود است برای گفتن اینها» – کاملاً در امانم. چراکه اینجا دور و برم نه کتابی‌ست، نه مقاله‌ای، نه اینترنتی. خالیِ خودم هستم با میل به ارضای قلم خیره‌سرم.
تا صداها و سائقه‌های سرم پیدایشان نشده، قال قضیه را بکنم و بگویم که: چیزی دیده‌ام! دقیقاً نمی‌دانم چه چیز (و از همین بابت هم به وجدانم حق می‌دهم که مدام می‌گوید «هنوز زود است برای گفتن اینها»)، اما می‌ترسم این چیزِ لیز از دستم سُر بخورد. هی می‌جنبد، و تنها چیزی که در این اضطرابِ پس از کشف نابهنگام آن می‌دانم این است که نباید آنقدرها فشارش بدهم. گیر بدهم. عیانش کنم. اما خوب می‌دانم این چیز را قبلاً ندیده بوده‌ام. خوب می‌دانم که این یک کشف است. اینکه توانسته‌ام عنصری جدّی را در انبوهی از اوهام و خاطرات و خواب‌ها و فراموشی‌هایم پیدا کنم. البته تا یادم نرفته، بگویم که: تا عینی از کار درآوردن این عنصر جدّی و صورت‌بندی قالبی برای بیان آن، چه بسا سال‌ها مطالعهْ راه باشد؛ اما خوشحالم که می‌دانم همچو راهی وجود دارد. راهی به فتح همان نام‌هایی که فکر کردید لابد همه‌اش را برای زینت متن آوردم؛ اما نه، منظورم دقیقاً همان‌‌هاست: اوهام، خاطرات، خواب‌ها، و فراموشی‌ها؛ و خلاصه هر آن چیزی‌‌ که در مختصات ذهن انسان تعریف می‌شود و بس؛ بی‌هیچ دلالتی (؟) به جهان خارج. خوب یادم است که همیشه در خلأ موقّتی که بعد از خواندن واژه‌های خشک و دوست‌داشتنیِ یک متن تحلیلی (اعم از علمی یا فلسفی) بر فکرم عارض می‌‌شد، آرزو می‌کردم که ای کاش می‌شد که در این طرح زیبای جهان، که برای شناختن آن انگار می‌شود که به حدیث اصحاب آکادمی و هنرمندان بسنده کرد و کل تجارب حسّی‌ات را به همان توصیفات و استدلالات محکم و منطقی آنان فروخت، کاش در این طرح زیبا، خواب دیدن جایی نداشت. نفس ِ خواب دیدن (نه محتوای خواب‌ها) برایم مثل چیزی‌ست که در ادبیات سیاسی به آن می‌گویند: persona non grata (عنصر نامطلوب). چرا؟ چون نه می‌شود انکارش کرد، نه توضیح‌اش داد، و نه حتی به‌ درستی و دقّت برای فرد مقابل‌ات توصیف‌اش کرد. می‌آید. از کجا؟ نمی‌دانی. در وجودت آهسته رسوب می‌کند. چطور؟ نمی‌دانی. و بعد، انگار که در رؤیای شیرینی بوده‌ای، از خواب بیدارت می‌کند. چرا؟ نمی‌دانی. و بدا به وقتی که آن عنصر نامطلوب، همان خواب دیدن باشد: تجربهای، که در عین حال حس نمی‌شود، و در مختصات زمان و مکان هم رقم نخورده تا بتوانی بر این مبنا به تجربیات مشابه دیگری نزد کسی دیگر استناد کنی و بدینوسیله بهتر آن را بفهمی‌‌. (آنقدر مطمئنی که خواب تو را بقیه ندیده‌اند که اگر مثلاً خواب دیده بوده‌ای که پشت همین دیوار روبرو، عفریت سیاه و کریه‌‌ای پنهان شده، دست رفیقت را می‌گرفتی و می‌بردی‌اش آن پشت؛ نشانش می‌دادی، و خب؟ "نگفته‌‌ام این یک خواب بوده؟" این را به خودت می‌گویی). البته که همه خواب می‌بینند، اما نه آنچه را که بقیه می‌بینند. درست مثل اینکه همه می‌دانند که واقعیتی وجود دارد، اما نه لزوماً آنچه را که بقیه می‌دانند. پس یعنی خواب و واقعیت اساساً ...؟ از هر مسیری که به سمت راز خواب خیز برداری، دیر یا زود همین پارادوکس‌ها را دور و برت می‌بینی که قاطعانه به ساده‌لوحی‌‌ات می‌خندند. چه کابوسی! نه؛ من عادت کرده بودم این عنصر نامطلوب را هم بگذارم بین باقی پرسش‌های بی‌‌جوابی که خدا را چه دیدی؟ شاید در آینده برایشان جوابی پیدا شد. (مثل پولی سنگین و بادآورده‌ در یک کیف ناخوانده، که نمی‌توانی خرج‌اش کنی؛ پس پنهانش می‌کنی. مثل کلیدی که نمی‌دانی به کدام دَر میخورد، اما نگه‌اش می‌داری).

 

http://s6.picofile.com/file/8246137942/Mulholland_Dr_.jpg


اما یک فیلم. هنوز هم باورم نمی‌شود که طلسم یک عنصر نامطلوب، به ضربه ‌‌یک فیلم هم بتواند فروبشکند. عادت کرده بودیم به این‌که فیلم‌ها ساختگی‌اند. که آنچه در آنها می‌گذرد، بازی است و لاغیر. مثل اینکه هیچ ارکستری در کار نبوده نباشد و در عین حال هم از جایی صدای ارکستر بشنوی. این‌‌‌که فیلم‌ها توهّم‌اند. پس می‌‌‌گذاری‌‌شان برای شب‌ها، آخر وقت؛ تا بی‌هیچ آمادگی قبلیْ ببینی‌شان و فهرست دیده‌هایت را مدام فربه‌تر کنی، و بعد، آسوده بخوابی. اما دست تقدیر، بیست دقیقه مانده به پایان جاده مالهالند، ترمزش را می‌گیرد و تهدیدت می‌کند تا پیاده شوی. و بعد؟ نمی‌دانم. همین‌قدر یادم مانده که یک تصادف بود. در جاده مالهالند. مثل ضربه ناگهانی یک عنصر نامطلوب. حالا که خوب فکرش را کرده‌ام (و به همین خاطر هم نشسته‌ام اینجا)، خیال می‌کنم چیزی دیده‌‌ام! دقیقاً نمی‌‌دانم چه‌چیز (و از همین بابت هم به وجدانم حق می‌دهم که مدام می‌گوید «هنوز زود است برای گفتن اینها»)، اما می‌ترسم این چیزِ ِ لیز از دستم سُر بخورد. هی می‌جنبد، و تنها چیزی که در این اضطرابِ پس از کشف نابهنگام آن می‌دانم این است که نباید آنقدرها فشارش بدهم. گیر بدهم. عیانش کنم. اما خوب می‌دانم این چیز را قبلاً ندیده بوده‌ام. خوب می‌دانم که این یک کشف است.
نمی‌دانم عاقبتش به کجا ختم میشود، اما مایل‌ام بدانم این چیست که دیده‌ام؟ آن شب و شب‌های بعدی‌اش چه گذشت؟ و کجا رفتم؟ چرا دیگر از آن شب (و تا وقتی که حافظه‌‌ام نیز یاری می‌‌کند) هیچ فیلمی آنطور نلرزاندم؟ تمام این چندوقته را مقیم مقالات و نقدها بوده‌ام؛ تا مگر کسی پیدا بشود شبیه خودم که یادش بیاید آن شب چه گذشت. می‌‌خواهم بنویسم؛ اما نمی‌‌دانم از چه چیز. فقط این را می‌دانم که در آنجا، در خالیِ خاطراتم چیزی‌‌ست. از همان شب شروع کردم به دیدن فیلم‌های مشابه؛ مثل پرسونا، بزرگراه گمشده، سان‌سنت بولوار، شبح آزادی، سه زن، و همین دیشب یک سگ آندلسی. حاصل‌اش؟ هیچ. و حالا؟ توی هال خانه خالی‌مان نشسته‌ام و منتظرم که مهمانان بروند؛ مهمانان خانه‌ی بی‌بی. تا بروم بنشینم کنار پنجره قدّی مشرف به حیاط کوچک‌شان، تا ببینم آیا لااقل آنجا می‌شود از هجوم وسوسه‌‌‌هایم به خواندن چیزهای بیشتر، و بهتر نوشتنِ ِ آنچه که می‌خواهم بنویسم برَهَم و آماده تحریر چیزهایی بشوم که هفته‌هاست می‌خواهم بنویسم‌شان؟


پی‌نوشت:

توضیح تصویر: صحنه‌‌ای از فیلم جاده مالهالند (2001)، ساخته دیوید لینچ.